جایی که در آن نمایشهای قدیمی از نو به اجرا درمیآیند بدن است.
melilazar
گاهی مشروب باعث میشد بهشدت عصبانی بشود، و من به مغزم فشار میآوردم تا بفهمم چه کاری کردهام که باعث عصبانیتش شده است. هر زمان که مادرم بیمارستان بستری بود، من با پدرم و خلقوخوی متغیرش تنها میماندم، و این برایم جهنم بهتماممعنا بود. همین بود که من را واداشت به دنبال شوهری «باثبات» بگردم، کسی که بتوانم به او تکیه کنم. اما تو احساسهایت را نشان میدادی؛ آسیبپذیر بودی و این باعث شد از عشق خودم نسبت به تو بترسم، بترسم که مبادا احساسم به تو من را درست در همان ورطهای بیندازد که عشقم به پدرم انداخته بود. از این میترسیدم که مبادا روزی تو هم برایم دسترسناپذیر بشوی.
zohre994
در تأملات پایانیام در آخر کتاب، به این پرسش بازمیگردم که آیا میتوان درک روشنتری از چگونگی تحول نفرت به دست آورد و درنتیجه مانع ریشه گرفتن آن شد، و اگر آری، چگونه.
zohre994
من برای نجات از نارابطهای که ازدواجم بود به سراغ آن کودک میرفتم و کدام کودک نوزادهای هست که بتواند چنین توقعی را برآورده کند؟ چنانکه بهکرات اتفاق میافتد، سرنوشت کارلا حتی قبل از تولدش رقم خورده بود.
zohre994