جملات زیبای کتاب مصطفای خدا | طاقچه
تصویر جلد کتاب مصطفای خدا

بریده‌هایی از کتاب مصطفای خدا

۵٫۰
(۲)
بعد از عملیات رمضان بود. در جلسهٔ فرماندهان قرارگاه فتح صحبت کرد. در انتهای سنگر نشسته بودم و صحبت‌های آقا مصطفی را گوش می‌کردم. گریه می‌کرد! اشک می‌ریخت و به خودسازی سفارش می‌کرد. التماس می‌کرد و می‌گفت: باید تلاش کنیم تا از خط نفس عبور کنیم! می‌گفت: ما باید ببینیم کجای کار ما عیب داشته! او از خودسازی می‌گفت و ما فقط گوش می‌کردیم. اما نمی‌فهمیدیم او سال‌های بعد را می‌بیند!
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
روز بعد از عروسی دوباره مصطفی را دیدم. چشمانش باد کرده بود. می‌دانستم از خواب زیاد نیست. حدس زدم گریه کرده! رفتم جلو و کلی او را سؤال‌پیچ کردم. تا اینکه بالاخره حرف زد و گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده. جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند. بلافاصله فهمیدم که دعوت ما را جواب داده‌اند. با خوشحالی به استقبال آن‌ها رفتم. با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمده‌اید!؟ مادر سادات هم با خوش‌رویی گفتند: «مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
وقتی صحبت مصطفی تمام شد حضرت آقای بهجت با حالتی خاص و همان لهجهٔ همیشگی فرمودند: «شما پاسدار هستید!؟» بعد مکثی کرده و فرمودند: «پاسدار شما کیست!؟» ایشان در آن جلسه همین یک جمله را بیشتر نگفت. اما حسابی همهٔ ما را به فکر فروبُرد. معمولاً هم اولیای الهی همین‌گونه هستند. بعد از گفتن این جمله که اشاره به جهاد اکبر و پاسداری از باطن داشت همه ساکت شدند.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
در تاریکی شب توسلی به حضرت زهرا (س) پیدا کرد. در درون خودش کلماتی را نجوا کرد. بعد هم اذکاری گفت و قرآن را باز کرد. نگاهی به صفحهٔ بازشده انداخت و خیلی قاطع و محکم گفت: از این محور نمی‌رویم! بعد محور سمت راست را نشان داد. گفت: از اینجا می‌زنیم به دشمن! سمت راست منطقه‌ای به نام «باغ شماره هفت» بود. چند تن از فرماندهان اعتراض کردند. گفتند: این منطقه شناسایی نشده! ما نمی‌دانیم آنجا چه خبر است. اما حسین که به استخاره‌های مصطفی اعتقاد قلبی داشت هیچ تردیدی نکرد. حرکت بچه‌ها به سمت باغ شمارهٔ هفت آغاز شد. دقایقی بعد از پشت بی‌سیم‌ها رمز یا زهرا (س) برای آغاز عملیات فتح‌المبین اعلام شد. اعلام این رمز اشک دیدگان مصطفی و بسیجی‌ها را جاری کرد.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
دیدم کمی آن‌طرف‌تر مصطفی روی زمین افتاده! گلوله‌ای به زانوی او اصابت کرده بود. به سرعت به سمت او دویدم. از دور دیدم که با سختی از جا بلند شد. لبخند زد. با این‌کار به همه روحیه داد. هنوز کامل بلند نشده بود که گلولهٔ دیگری به بازویش خورد. همان موقع گلولهٔ بعدی به کتف او اصابت کرد اما خم به ابرو نیاورد. او در تیررس دشمن قرار داشت. لحظه‌ای بعد تیر کالیبر تانک به دست چپش خورد و او را روی زمین پرت کرد. همه با نگرانی بالای سر او آمدیم. با سختی او را به سمت بالگرد بردیم. او مرتب بلند می‌شد و می‌خواست به منطقه برگردد. اما از حال می‌رفت. دست آخر وقتی از ما جدا می‌شد با نگرانی گفت: به حسین بگو همین امشب عراقی‌ها رو از تنگهٔ ابوغریب و تپه‌ها بیرون بریز، وگرنه عملیات شکست می‌خوره!
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
وقتی از همه جا ناامید شد مشغول نماز شب گردید. در همان تاریکی شب با خدای خود خلوت کرد. قبل از اذان صبح و بعد از پایان نماز شب مصطفی را دیدم که راهی خطوط مقدم شد. ساعتی بعد یک ستون نیرو از جلو به عقب برمی‌گشت وقتی به استقبال آن‌ها رفتم با تعجب دیدم که مصطفی ردانی و گردان محاصره شده هستند! آن‌ها نه تنها همگی سالم برگشته بودند، بلکه تعداد زیادی از نیروهای دشمن را با خود به اسارت آوردند! وقتی به مصطفی رسیدم با تعجب گفتم: چی شد؟! او هم جمله‌ای بیان کرد که برای من درس بود. برادر ردّانی گفت: «این‌ها اثر دعا در نماز شب بود»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
اولین بار در خط شیر نماز شب او را دیدم. نیمه‌شب در کنار یک بوته مشغول شده بود. گلوله‌های سرخ رسام از بالای سرش عبور می‌کرد. اما او آرام و مطمئن مشغول راز و نیاز بود. نماز کامل و طولانی خواند و بعد هم در حالت سجده بود تا اذان صبح.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
او می‌دانست مولا علی (ع) فرموده‌اند: هر کس قلب (و اعمالش) را پاک ساخت مورد عنایت خدا قرار خواهد گرفت. مصطفی به خوبی فهمیده بود کاری در پیشگاه خدا با ارزش است که فقط برای رضای او باشد. او با اعمال خالصانهٔ خود بسیاری از جوانان را به جبهه‌ها کشاند. از میان آنان رزمندگانی غیور تربیت کرد و به اوج افتخار رسانید. این‌ها فقط منحصر به دفاع مقدس ماست. نبردی که ریشه در باورهای عمیق اسلامی دارد. مصطفی ما را به یاد صدر اسلام می‌انداخت. به یاد فرماندهان جوانی که پیامبر انتخاب می‌کرد. به یاد اُسامه و ... .
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
در یکی از عملیات‌ها کار سخت شد! نبرد در اوج خود بود. اگر نیروهای ما عقب‌نشینی می‌کردند، معلوم نبود که چه وضعیتی پیش می‌آمد. با صحبت‌ها و روحیه دادن‌های مصطفی بچه‌ها شجاعانه می‌جنگیدند. تا اینکه خبر عجیبی در میان رزمندگان پیچید! همان شخص رویایی به رزمندگان گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیده‌ام. ایشان فرمودند: به بچه‌ها بگو عقب‌نشینی کنند!! روحیهٔ بچه‌ها به هم ریخت. برخی که او را قبول داشتند تصمیم به عقب‌نشینی گرفتند. بقیه مانده بودند که چه کنند!؟ مصطفی خودش را به همان شخص رویایی رساند. به چهره‌اش خیره شد. ناگاه کشیدهٔ محکمی به صورتش نواخت!
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
بعد از عملیات رمضان که با موفقیت کامل همراه نبود در جمع فرماندهان شروع به صحبت کرد. می‌گفت: خدای عملیات بیت‌المقدس و خدای عملیات رمضان یکی است. اگر خرمشهر را خدا آزاد کرد نتیجهٔ اخلاص شما بود. آیا توانسته‌ایم رابطهٔ خود را با خدای خودمان مانند روزهای خط شیر و چزابه حفظ کنیم!؟ بعد مکثی کرد و ادامه داد: استغفار کنیم. بگوییم دست ما خالی است. بگوییم تو ارحم‌الراحمینی و ... . بعد از پایان صحبت‌ها از قرارگاه رفت. مصطفی برای همیشه با مسئولیت خداحافظی کرد! می‌خواست به صورت بسیجی و تک‌تیرانداز ادامه دهد!
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
آن شب خانه بودم. مصطفی نمی‌خوابید. همین‌طور گریه می‌کرد. حالت عجیبی داشت. مشغول نماز و تهجّد بود. بعد هم گفت: من شهید می‌شوم. مطمئن هستم. گفتم: مصطفی این حرفا رو بگذار کنار. بگیر بخواب نصفه شبی! دوباره گفت: می‌دونم وقتش رسیده. به جان خودم شهید می‌شم.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
آن شب مجلسی عظیم را در عالم رویا دیدم که بسیاری از بزرگان حضور داشتند. من در آنجا شهید آیت‌الله بهشتی را دیدم. خواستم دربارهٔ مشکلاتم با ایشان حرف بزنم که ایشان مرا به سمت دیگری راهنمایی کردند و گفتند: بروید سراغ آقا مصطفی ردّانی‌پور و بعد گفتند: برای این شهید بزرگ کار کنید! آقا مصطفی در گوشه‌ای از سالن روی صندلی نشسته بود. ایشان با آیت‌الله بهشتی سلام و علیک کرد و به من گفت: ما شاگرد شهید بهشتی هستیم. بعد به من خیره شد. آقا مصطفی نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت: «غَضُوّا اَبصارَکم» بعد اشاره کرد که حل مشکلات شما در همین است!
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
گفتم علی آب برات خوب نیست، خونریزی بیشتر می‌شه. اما او اصرار می‌کرد. مصطفی ظرف آبی را جلوی او گرفت و گفت: به شرط اینکه کم بخوری. علی ظرف آب را گرفت. دستانش می‌لرزید. با هیجان به مقابل دهان آورد. لبان خشک‌شده‌اش نشان می‌داد که چقدر تشنه است. اما قبل از خوردن لحظه‌ای مکث کرد. سرش را بالا آورد. نگاهش را به دوردست‌ها انداخت! بعد ظرف آب را پس داد! با بی‌حالی سرش را برگرداند. قطره اشکی از گوشهٔ چشمش جاری شد. مصطفی نشست و گفت: علی چی شد!؟ با صدایی بغض‌آلود و درحالی‌که به سختی نفس می‌کشید گفت: می‌دانم آخرین لحظه من است. بگذار مانند اربابم، تشنه‌لب باشم!
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
آقا مصطفی این ماجرا را برای بچه‌ها تعریف کرد و گفت: «شما در همهٔ گرفتاری‌ها توسل داشته باشید به خود آقا، همه گره‌ها به دست ایشان باز می‌شود. خدا برای ما امام زمان (عج) را قرار داده. دست نیازتان را به سوی ایشان بگیرید، مطمئن باشید شما را دست خالی رها نمی‌کنند.» خود امام عصر (عج) فرمودند: ما شما را رها نکرده‌ایم (و در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم) و یاد شما را از خاطر نمی‌بریم. اگر چنین بود، بلاها بر شما هجوم آورده و دشمنان شما را پایمال می‌کردند.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
دیدار با حضرت آیت‌الله بهجت بسیار عالی بود. آنجا صحبت از مبارزه با نفس شد. در پایان آن جلسه صحبت از جهاد و نبرد با صدام شد. مصطفی از کارهای صدام برای آقا گفت. حضرت آقای بهجت پس از شنیدن صحبت ایشان فرمودند: «هر کدام از ما یک صدام در درون خود داریم. مواظب باشید از او غافل نشویم!»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
عصر آن روز به منزل آیت‌الله بهاءالدینی رفتیم. ایشان در اتاق کوچک خود ما را به حضور پذیرفتند. استاد برای ما صحبت‌های زیبایی داشتند از آن جمله دربارهٔ خودسازی فرمودند: آقا جان شما اگر به یک گربه اذیت کردید، شما هم صدام هستید. شما هم ریگان هستید، چون نمی‌توانید بیش از این اذیت کنید. بعد ادامه دادند: خودتان را بسازید آقا. خودتان را بسازید.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
سپس ایشان صحبت‌های فرماندهان در خصوص مشکلات جنگ را شنیدند. بعد هم فرمودند: «ما در ایران یک طبیب داریم که همهٔ دردها را شفا می‌دهد، شما همه چیز را باید از ایشان بخواهید.» ما منتظر ادامهٔ بیانات ایشان بودیم. حضرت آقا ادامه دادند: «آن طبیب حضرت ثامن‌الحجج امام رضا (ع) است.» پس از آن سفر قسمت شد که به زیارت امام هشتم (ع) هم برویم. تمام خستگی عملیات و گرفتاری‌ها با زیارت حرم آقا برطرف شد. ما با روحیهٔ مضاعف به منطقه برگشتیم. درحالی‌که همهٔ این‌ها از برکات ایمان و اخلاص آقا مصطفی بود.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
همهٔ کارهایش درس بود. مصطفی شب‌های جمعه ابتدا این دعای معروف را می‌خواند: یا دائمَ الفَضلِ عَلَی‌البَریه، یا باسِط الیدینِ بِالعَطیه، یا صاحِب المَواهِبِ السَّنیه، صل علی محمدٍ و آله خَیر الوَری سَجیه، واغْفرلَنا یا ذَاالعُلی فی هذهِ العَشیه. بعد می‌گفت: می‌دونید این دعا چقدر ثواب داره؟ از ائمهٔ ما روایت شده: هر کس شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند در نامهٔ عمل او هزارهزار حسنه نوشته شود. هزارهزار گناه او پاک می‌شود. درجهٔ او در بهشت هزارهزار درجه بالا می‌رود. خداوند می‌فرماید: من خدای نیستم اگر او را نیامرزم و ... این دعا را هدیه‌ای از طرف آقا مصطفی بدانید.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
در عملیات طریق‌القدس جمعی از رزمندگان را دید که تعدادی اسیر را منتقل می‌کنند. اما با اسرا به تندی برخورد می‌کنند. مصطفی ناراحت شد و جلو رفت سرشان فریاد کشید. بعد هم گفت: اگر ما قوانین اسلام را رعایت نکنیم پیروز نخواهیم شد. خدا ما را پیروز نخواهد کرد. اعتقاد داشت که جبههٔ محراب عبادت است. آلوده کردن آن جرمی بیش از پشت جبهه دارد. به کوچک‌ترین اعمال نیروها دقت داشت.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
از قرارگاه فتح تماس گرفتند و گفتند: عقب‌نشینی کنید! نباید این همه نیرو شهید و اسیر شود. اما راه برگشت ما هم تقریباً در دست دشمن بود! از طرفی می‌دانستیم عقب‌نشینی از این محور یعنی شکست کل عملیات! حسین و مصطفی پشت بی‌سیم بودند. قاطع و محکم به فرمانده قرارگاه گفتند: ما اینجا می‌مانیم. ما عقب‌نشینی نمی‌کنیم! با هر چه در توان داریم می‌جنگیم. فرمانده قرارگاه هم وقتی صلابت آن‌ها را دید مکثی کرد و در پاسخ گفت: شما که چنین روحیه و توکلی دارید ایستادگی کنید. در چنین شرایطی همهٔ نیروها با چشمانی مضطرب منتظر عنایات خدا هستند. ما هم این‌گونه بودیم. یا باید با یاری خدا می‌جنگیدیم یا طعم اسارت را می‌چشیدیم.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
در چنین شرایطی همهٔ نیروها با چشمانی مضطرب منتظر عنایات خدا هستند. ما هم این‌گونه بودیم. یا باید با یاری خدا می‌جنگیدیم یا طعم اسارت را می‌چشیدیم. در همین شرایط بارش باران آغاز شد! حملهٔ دشمن برای محاصرهٔ کامل باغ شمارهٔ هفت ناتمام ماند. بچه‌ها روحیه گرفتند. شلیک بی‌امان آرپی‌جی‌ها آغاز شد. دشمن مجبور به عقب‌نشینی از این محور گردید. بچه‌ها با روحیه‌ای مضاعف به سمت دشمن حرکت کردند. چندین تانک آن‌ها به غنیمت گرفته شد. مسیر باغ شماره هفت به طور کامل پاکسازی شد.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
سختی کار انسان را با صلابت می‌کند. انسان را استوار می‌کند. شما تجربه کردید. تو این دو سه ساله. هر وقت که به خودمون متکی بودیم، از طرحمون اطمینان کامل داشتیم، از تجهیزاتمون، پشتیبانیمون و ... همون‌جا ضربه خوردیم. ولی هر وقت مضطر شدیم، هر وقت عقلمون به جایی نرسید، هر وقت کار را سخت دیدیم، خدا دری را برای ما باز کرد که هیچ کس به فکرش نمی‌رسید. در همهٔ حمله‌ها همین‌طور بود. در حملهٔ بیت‌المقدس وقتی همه‌مون نشستیم گردن‌ها را کج کردیم و گفتیم: ما نمی‌دونیم، نمی‌شه و ابراز عجز و ناتوانی کردیم دیدید که اون شهر چه جوری با اون عظمت فتح شد. در فتح‌المبین همین‌طور، در جاهای دیگر همین‌طور.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
هر چی دشمن مانع بیشتر ایجاد کنه، سختی برای ما بیشتر باشه، سر راه ما مشکلات زیادتر باشه خدا هم نصرتش را بیشتر می‌کنه راه فرج برای ما باز می‌کنه. مگه خدا شما را همین‌طور ول کرده به حال خودتون! خدا خودش فرموده «ان تنصر الله ینصرکم». خُب یاری خدا اینه که ما بریم جلو، قوی و محکم تصمیم بگیریم که وظیفمون رو انجام بدیم. مشکلاتمون رو خدا حل می‌کنه. مثل قضیهٔ اصحاب فیل، خُب یه چیز قرآنیه، آیات قرآنه. همین قضیهٔ صحرای طبس یا وقایع دیگر یا همین جنگ، مگه یادتون نیست شما وقتی اومدید تو اهواز اصلاً غم می‌گرفتمون. همه جا دست دشمن بود. می‌گفتیم یه روز می‌شه ما از این جاده بریم آبادان؟ بعدش گفتیم می‌شه ما از این جاده بریم خرمشهر؟ حالا هم می‌گیم می‌شه ما از این جاده بریم کربلا؟ بله، می‌شه.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳

حجم

۲٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۲٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان