به خاطر این روزها از تو بدم میآید. میتوانستیم با هم خوشبخت باشیم
.ً..
به خود گفت: واقعاً دیگر چیز چندانی از من به جا نمانده، مگر تهماندهها، پسماندهها
.ً..
و انسان چقدر کم میتواند گذشتهها را فراموش کند.
.ً..
بیرحمی و خشونت از عشق جدا نبود.
.ً..
نور پیوسته با چهرهاش مهربان بود
.ً..
هدف هنر نجات جهان نیست، بلکه آن است که دنیا را پذیرفتنیتر کند.
soniya
ـچنان خشک و تهی مغز شدهاند که ابداً از عشق سر در نمیآورند
.ً..
هیچگاه خانه را دوست نداشت
soniya
گلها اهمیتی نمیدهند که جوان هستی یا پیر، تنها میدانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند.
soniya
عجیب است که شانههای آدم اینهمه تنها و درمانده شود.
soniya