بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عمارت رصدخانه | طاقچه
تصویر جلد کتاب عمارت رصدخانه

بریده‌هایی از کتاب عمارت رصدخانه

نویسنده:ادوارد کری
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۸از ۴ رأی
۴٫۸
(۴)
حتی خاطره‌ها هم نقطهٔ پایانی دارند. هیچ خاطره‌ای نیست که تا ابد دوام بیاورد مگر پیوندی با زمان حال داشته باشد. و هیچ‌کس نیست که بتواند زمان حال را به یاد بیاورد. زمان حال قاتل خاطره‌هاست.
mandi
رفتم به خیابان. نامش را در دل شب زمزمه کردم. گفتم آنا، آنا. به خیابان‌ها نامش را گفتم، به پارک، به تمام خانه‌ها. طنین نامش را روی لب‌های خودم می‌شنیدم. می‌شنیدم که طنین نام او آرام و ملایم و صریح در هوای شامگاهی تابستانی از لبان من آزاد می‌شود.
کاربر نیوشک
پدر عاشق حرکت آرام و تدریجی نور بر گل‌های قالی بود؛ شیفتهٔ سفر ادیسه‌وار یک حلزون، مجذوب بارش غبار بر اجسام. اما پدر روزی در نور گیر افتاد.
کاربر نیوشک
هوای خاطرات شرجی بود، دَم داشت و برای نفس کشیدن تقلا می‌کردیم، زور می‌زدیم کمی هوا به ریه‌هامان بفرستیم، ولی باز آن هوا پُر از خاطره بود. ما خاطره را نفس می‌کشیدیم.
کاربر نیوشک
این همان تناقضِ بزرگ تنهایی است. حقیقتاً تنهایی را دوست نداشتیم، اما وحشت داشتیم از لاک تنهایی‌مان بیرون بیاییم.
کاربر نیوشک
بعدها همسرش از بازی کردن با اسباب‌بازی جدیدش خسته شد و کنارش گذاشت. دورهٔ کوتاه مهم بودن به پایان رسید و دوباره آرام به سوی سایه‌ها خزید.
کاربر نیوشک
برخلاف رنگ‌هایی که از تلویزیون خانم هیگ به بیرون منعکس می‌شد خود او سیاه‌وسفید بود؛
کاربر نیوشک
ترجیحش سفید بود. منتها دست‌یابی به رنگ سفید ممکن نبود. سفید پاینده نبود. دوامی نداشت. احتمالاً شگفت‌زده از خودش می‌پرسید سفید، تو کجایی؟ نکند افسانه باشی؟
کاربر نیوشک
ساکنان عمارت رصدخانه تلاش می‌کردند تنهایی‌شان را با آدم‌های گذشته‌شان پُر کنند تا شاید احساس کنند که دوباره آدم‌هایی اجتماعی شده‌اند.
کاربر نیوشک
وقتی روی میزتحریر خم می‌شد و کتابی می‌خواند، انحنای شانه‌هایش طوری بود که انگار شانه‌های پرنده‌ای کوچک باشند.
کاربر نیوشک
بعد از این‌که آن‌همه خاطره برای هم گفته بودیم یک جورهایی احساس نارضایتی کردیم. به یکدیگر نگاه می‌کردیم، به همان ساکنانی که برای هم خاطرات‌مان را تعریف کرده بودیم و بعد با خودمان فکر کرده بودیم همه‌ش همین؟ این همهٔ چیزی است که هستی؟ تو این هستی؟ آه، پس اگر این تو باشی، اگر همهٔ این چیزها تو باشی، پس آن‌قدرها هم آدم جالب‌توجهی نیستی. حالا داستان زندگی‌ات را می‌دانم، دیگر چیزی نیست که بخواهم بشنوم و واقعاً نمی‌دانم باید چه بگویم. راستش، برایم کمی کسل‌کننده‌ای، خسته‌ام می‌کنی، نباید همه‌چیز را می‌گفتی، دست‌کم باید یک چیزی پیش خودت نگه می‌داشتی شاید بعداً مشتاقم می‌کرد. ولی حالا که از همه‌چیزت خبر دارم دیگر نمی‌خواهم باهات حرف بزنم. ترجیح می‌دهم سکوت کنم.
raziyeh
تنها چیزی که از روزگار گذشته به خاطر می‌آورند فقط خودشان هستند. و چه ملال‌انگیز است این و چه دردناک وقتی روز از پی روز می‌گذرد و تنها چیزی که در آینه می‌بینند انعکاس تصویر خودشان است.
کاربر نیوشک
گذشته‌اش هم بدون پیشامد خاصی مثل یک دفتر خاطرات خالی سپری شده.
کاربر نیوشک
من که همیشه رفیق آدم‌های بی‌رفیقم
کاربر نیوشک
وجودش توهین به حس بویایی بود
کاربر نیوشک
موزهٔ مجسمه‌های مومی رساله‌ای بسیار گویا بود بر عادی بودن شگفت‌انگیز آدمی.
کاربر نیوشک
فقط باید نگاهم به بالابالاها باشه. توان نگاه کردن به پایینی‌ها رو ندارم. پایین چه خبره؟ اون پایین دارند توی زمین‌های قدیمی خاندانِ اورم ساخت‌وساز می‌کنند. اون پایین دارند آسفالت می‌ریزند روی چمن.
کاربر نیوشک
ما می‌خواستیم دنیا مرگ پدر را با نزول فاجعه‌ای نقره‌داغ کند. چه چیزی با اندوه قلب‌های خونین‌مان برابری می‌کرد؟ خورشید باید همین امروز و فردا فرومی‌افتاد و جهان تاریک می‌شد. ولی انگارنه‌انگار، هیچ اتفاقی نیفتاد.
کاربر نیوشک
هر چه مرگ‌ومیر قبلش بود، از همان اول، از اولین انسانی که مُرد، همه‌اش تمرین بود، همه‌اش بازی بود و آزمایش برای فرارسیدن مرگ پدر. همهٔ آن‌ها در مقابل مرگ پدر چه آسان بودند.
کاربر نیوشک

حجم

۴۹۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۴ صفحه

حجم

۴۹۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۴ صفحه

قیمت:
۱۲۸,۰۰۰
۶۴,۰۰۰
۵۰%
تومان