بریدههایی از کتاب بابام هیچ وقت کسی را نکشت
۳٫۵
(۱۳)
سعادت و خوشبختی، بسيار سهل و ساده بود. كافی بود كه بابا مهربان باشد، در اين صورت مامان خرسند و خوشحال میشد، و ما بچهها نيز در كنار او میتوانستیم طعم شادی را بچشیم.
Mohammad
بابا برای پول هیچ پشیزی ارزش قائل نبود.
Mohammad
پدرم در سن چهل و سه سالگی مرد. من پانزده ساله بودم كه او مرد. امروز، از او بزرگترم.
دلم می سوزد كه چرا او را بيشتر و بهتر نشناختم.
از او هيچ کینهای به دل ندارم.
امروز من بزرگ شدهام، میدانم كه زندگی ساده نيست، و اينكه نبايد از آدمهای شكنندهتر و حساستر از خودمان، که با انتخاب روشهای «ناهنجار»، میکوشند زندگی غیرقابل تحملشان را قابل تحمل سازند، چندان کینهای به دل گرفت.
Zo
دیگر به خودکشیهایش عادت کرده بودیم، میدانستیم که این کار را برای خنده میکند.
Mohammad
بابا و صابون مارسی
یک روز، وقتی هنوز جنگ بود، بابا توی یک کافه یک صابون مارسی واقعی از بازار سیاه خرید. قبل از اینکه آن را برای مامان بیاورد، برای اطمینان از واقعی بودنش، همانجا امتحانش کرده بود. بعد هم داده بود به دوستانش تا آنها نیز به نوبت یکی یکبار آن را امتحان کنند. توی کافه، همه دستانشان را شسته بودند.
هر بار که یک مشتری تازه، وارد بار میشد، بابا ابتدا یک نمایش از شستشو برایش اجرا میکرد و بعد او را وادار میکرد که صابون را امتحان کند و دست آخر هم یکی یک پیک به اتفاق، به سلامتی صابون بالا میانداختند.
طرفهای غروب، تمام مشتریها در وضعیتی پر ادبار و کثیف قرار داشتند، اما دستهایشان پاک و پاکیزه بود.
شب که بابا به خانه برگشت، حسابی «خسته» بود. از آن صابون بزرگ آنچه که باقی مانده بود برای مامان آورده بود، از یک سکۀ پنج فرانکی هم کوچکتر بود.
Johnny
بابا، بعضی اوقات يا عصبی بود يا عصبانی.
sosoke
بابا، بعضی اوقات يا عصبی بود يا عصبانی. ژاندارمها هر روز میآمدند و سعی میكردند بابا را كه پرت و پلا و جفنگ میگفت آرام كنند.
يك روز، او به آنها گفت كه مامان بزرگ میخواسته به او تجاوز كند. من منظور او را نمیفهميدم، اما هر چه بود بايد چيز بد و جدیای بوده باشد. یکبار در روزنامهای به این کلمه برخورده بودم، گمان میكنم که معنیاش به قتل رساندن يك زن بود، اما با خشونتی جدیتر.
فكر كنم كه ژاندارمها حرفهای بابا را باور نكردند. آنها از او خواستند که برود بگيرد بخوابد، من متوجه شده بودم كه بابا هوس شوخی و خنده به سرش زده بود، اما در حضور مامان بزرگ كه حسابی از کوره دررفته بود جرات نمیكرد.
fatemeh
يك پك جانانه به آن زدم، به سرفه افتادم، چشمانم پر از اشك شد، كم مانده بود خفه شوم، مجبور شدند چندين ضربه محكم توی كمرم بزنند. مثل همان كاری كه بابا، هنگام تولدم کرده بود.
زندگی مردانۀ من، شروع خوبی نداشت.
Mitir
توی روزنامهها مقالاتی نوشته شد. مقالهای را بهياد میآورم كه با اين جمله آغاز شده بود: «انسانی نوعدوست از میان ما رخت بربست».
میدانستم كه بابام يك پزشک بود، اما نمیدانستم كه يك نوعدوست هم بود.
توی لغتنامه نگاه كردم. معنايش اين بود: «شخصی كه همۀ مردم را دوست دارد.»
شايد كه من هنوز مرد نشده بودم و در زمرۀ مردم درنيامده بودم؟
Mitir
توی آلبوم خانوادگی ما، عکسیست که من آن را بینهایت دوست دارم، عکسی از من و بابام.
بابا روی یک نیمکت دراز کشیده و مشغول کتاب خواندن است؛ من، کنارش نشستهام. باید دوروبر یکسالی داشته باشم، خوشحال بهنظر میرسم، هیچخطری مرا تهدید نمیکند، من با بابام هستم، او هوایم را دارد.
Mitir
از وجود کریسمس استفاده کردم و یک آروزی دیگر هم به آرزوهایم افزودم. از حضرت طلب یک هدیه کردم.
خاطرم میآید که یک سال، ششلولی از او خواستم. مارک سولیدو. اما مخصوصاً مشخصات و مارک آن را در آرزوهایم عنوان نکردم. آخر به من گفته بودند که او از دل آدم باخبر است، فکرمان را میخواند، با این حساب او خوب میدانست که من چه میخواستم. دلم میخواست به حقیقت این موضوع پی میبردم و راست و دروغش را درمییافتم.
یک ششلول گیرم آمد، معمولی و بدون مارک. بابام هم به بادهگساریش ادامه داد. درست تا دم آخر مرگ.
sosoke
يك روز، بابا، از يك محكوم به مرگ خواست كه وقتی سر از تناش جدا شد به او يك چشمك بزند. ظاهراً آن محكوم به بابا يك چشمك زده بود. نمیشد به صحت و سقم آن اعتماد كرد، آخر بابا خيلی از شوخی كردن و دست انداختن اين و آن خوشش میآمد.
sosoke
حجم
۱۰۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
حجم
۱۰۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان