کفشهایم همیشه مراقبند
مورچهای له نشود.
Mehr
امروز بنفشهای در کنار رودی رویید
و انسانی از گرسنگی در کنار جویی جان سپرد،
و موش کوری سکهای را پویید
و کفتار پیری در قصری از طلا پوسید.
اما به هیچ کجای ستمکدهٔ
این جهان فرسوده بر نخورد،
Mehr
افسوس افسوس!
امروز عابری فقیر در خیابان
عشق را جار میزد
و عابری حقیر در پیاده رو
عقل را دار میزد،
و سجادهٔ پوسیدهٔ تزویر
به مسجد میبرد.
Mehr
از این تنهاییام تا خود سفر کن
من آن هیچم بیا ساده گذر کن
چو آتش سوزم و در من خطر کن
بیا بر شعلههایت یک نظر کن.
Mehr
جیرجیرکی در انتهای
تنهایی بیحجمش
تمام هستیاش را آواز میکند،
تا با نیستی خویش،
Mehr