بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چیزهای کوچکی مانند این | طاقچه
تصویر جلد کتاب چیزهای کوچکی مانند این

بریده‌هایی از کتاب چیزهای کوچکی مانند این

نویسنده:کلر کیگان
انتشارات:نشر گویا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۶ رأی
۴٫۳
(۶)
فرلانگ می‌دانست که بدترین اتفاقات هنوز پیش رویش است. قبلاً حس می‌کرد یک دنیا دردسر پشت در بعدی منتظرش ایستاده اما از بدترین اتفاقی که ممکن بود یک‌عمر با آن زندگی کند عبور کرده بود؛ کار انجام‌نشده‌ای که باید انجام می‌شد.
Raha
؛ به هرکس روزها و فرصت‌هایی داده شده که دیگر تکرار نمی‌شود. آیا یادآوری گذشته و جایی که بودی لذت‌بخش نبود؟ آیا بهتر نبود به‌جای گذراندن روزهای یکنواخت و فکر کردن به مشکلاتی که شاید هرگز پیش نیاید برای یک‌بار هم که شده اجازه بدهی گذشته با تمام سختی‌هایش، برایت زنده شود.
sara.hp
آن‌ها همان اندازه قدرت دارند که ما بهشان می‌دهیم»
sara.hp
فرلانگ نمی‌دانست این‌همه کار برای چیست؟ این‌همه کار و نگرانی مداوم. برخاستن در تاریکی، رفتن به انبار، تحویل سفارشات، کل روز، یکی پس از دیگری، بازگشت به خانه در تاریکی، شستن سیاهی دستان، نشستن پشت میز و شام خوردن، خوابیدن قبل از دوباره بیدار شدن در تاریکی و باز همان کارهای تکراری. آیا قرار بود اوضاع به همین منوال بگذرد؟ بدون هیچ تغییری؟ آیا قرار نبود اوضاع بهتر یا جدیدتر شود؟
Maria
فرلانگ یک قدم عقب رفت، گویی این قدم می‌توانست او را به پیش از این اتفاقات بازگرداند
Maria
آیلین آهی کشید. دستش را دراز کرد تا چراغ را خاموش کند: «به نظرم همیشه یکی هست که قرعهٔ بد به اسمش می‌افتد» بعضی شب‌ها فرلانگ کنار آیلین دراز می‌کشید و در ذهنش به چنین مسائل کوچکی می‌پرداخت.
Maria
فرلانگ از اینکه دخترش از چیزی می‌ترسید که دیگران آرزویش را داشتند، ناراحت شد و به فکر فرورفت که آیا لورتا شجاعت روبه‌رو شدن با آنچه که دنیا برایش در نظر گرفته بود دارد؟
Maria
فرلانگ فکر کرد همیشه همین‌طور بوده، همیشه بی‌وقفه و بی‌تفکر کارهایشان را پیش می‌بردند تا به کار بعدی بپردازند. نمی‌دانست اگر فرصتی برای تفکر و اندیشه داشتند زندگی چگونه پیش می‌رفت؟ آیا فرق می‌کرد یا به همین منوال می‌گذشت؟ شاید هم زیادی غرق زندگی می‌شدند.
Maria
گاهی دخترانش با آن موهای مشکی و چشمان تیز بین‌شان شبیه جادوگران جوان بودند، درک این موضوع که چرا مردها از قدرت بدنی و امیال جنسی و قدرت اجتماعی زنان به وحشت می‌افتادند راحت بود اما زنان زیرک و باهوش ترسناک‌تر بودند؛ آن‌ها می‌توانستند اتفاقات را خیلی پیش از رخ دادنش، پیش‌بینی کنند، تمام شب خوابش را ببینند و افکارت را بخوانند.
Maria
خیلی زود خودش را جمع‌وجور کرد و به این نتیجه رسید که هیچ‌چیز تکرار نخواهد شد؛ به هرکس روزها و فرصت‌هایی داده شده که دیگر تکرار نمی‌شود. آیا یادآوری گذشته و جایی که بودی لذت‌بخش نبود؟ آیا بهتر نبود به‌جای گذراندن روزهای یکنواخت و فکر کردن به مشکلاتی که شاید هرگز پیش نیاید برای یک‌بار هم که شده اجازه بدهی گذشته با تمام سختی‌هایش، برایت زنده شود.
Maria
بعد از این‌که تختهٔ عقب کامیون را پایین آورد و به سمت درِ انبار زغال رفت تا بازش کند دید چفت در از سرما یخ بسته. پیش خودش گفت اگر قرار بود تسلیم دروازه‌ها بشود بایستی بهترین روزهای عمرش را پشت این در و آن در می‌گذراند و منتظر دستی می‌شد تا آن را به رویش بگشاید.
Maria
چرا دیدن حقیاق جلوی چشم سخت‌بود؟
Maria
فرلانگ از خودش می‌پرسید زندگی بدون کمک به دیگران چه ارزشی دارد؟ چطور می‌توانی چندین سال و دهه زندگی کنی و تمام عمرت حتی یک‌بار هم جرئت مخالفت با آنچه که آنجا بود نداشته باشی و درعین‌حال خود را مسیحی بدانی و با خود در آینه روبرو شوی.
Maria

حجم

۷۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۷۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان