هر چیز و همه چیز تمام شد و
من ابتداییام هنوز
تغییر کوچه با من نیست
تغییر ساعت، روز
مینشینم مینویسم
از هرچه نگذاشت
در بهار به زیبایی بجوشیم و
بعد
کاربر حسن ملائی شاعر
دور
روز تو آنقدر از همه چیز پر است که
نمیگذارد سری به خودت بزنی
تنهاییات را ببینی از جمله
کسانی از تو بگریزند از جمله
به روز تعطیل که
برای هر منزل صدایی دارد
sadra
نوشت
هر چیز و همه چیز تمام شد و
من ابتداییام هنوز
تغییر کوچه با من نیست
تغییر ساعت، روز
مینشینم مینویسم
از هرچه نگذاشت
در بهار به زیبایی بجوشیم و
بعد
sadra
سمت
ابری که مجبور به کنارهگیری است
فرقی ندارد که کجا به خواب میرود
و چون بیدار شود
ممکن است بماند در این که
چه کند باید
نه حوصلهی ماندن به خانه را دارد
نه میتواند به آسمان برگردد
گیر کرده در اگر اما شاید.
sadra