بریدههایی از کتاب تا همین جا بس است
۴٫۴
(۸)
البته راستش را بگویم، فکر میکنم بعضی معلمها مغزمان را خالی میکنند و سعی میکنند از ما کلهپوک بسازند. (این رو نباید توی سخنرانیم بگم، نه؟)
یـ★ـونا
واقعیتانگارهٔ تقریباً بیربط: مصریها معتقد بودند آدم با قلب فکر میکند نه با مغز؛ بنابراین اگر میخواستی به هوششان توهین کنی باید میگفتی قلبپوک. البته این کار لازم نبود. مصریها خیلی باهوش بودند.
یـ★ـونا
به دوستانش گفت: «خب، شروع کنین. مسخرهم کنین. ببینم چی تو چنته دارین.»
یویوجی گفت: «نه، نه، به نظرم... قشنگن.»
مکسارنست گفت: «آره... قشنگن.»
فلیشا با عصبانیت گفت: «معلومه که قشنگن. احترام بذارین. کسی که اینجا نشسته شاهدخت مصریه و باقی روز باید علیاحضرت صداش کنین. اصلاً علیاوِجاهت صداش کنین.»
یویوجی گفت: «باشه، باشه، حتماً.» نگاهی به کاس انداخت، بهزور جلوی خندهاش را گرفت و پرسید. «علیاوجاهت حاضرن که بریم؟»
مکسارنست دولا شد و گفت: «آره، دیرمون شده علیاوجاهت.» اما او نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
بااینکه فلیشا سعی کرد جلوی کاس را بگیرد، کاس مشتی حوالهٔ مکسارنست کرد. فلیشا گفت: «عزیزم، برچسبها کنده میشن!»
یـ★ـونا
کاس و یویوجی! اگر من اول مُردم و این گوشی از دستهای بیجان و سردم افتاد و به ذهنتان خطور کرد ببینید چیزی تویش نوشتهام یا نه و آنموقع گوشی هنوز شارژ داشت و تا آنموقع از گرسنگی کور نشده بودید، میخواهم بدانید از اینکه تا آخرخط همراهتان بودم خیلی خوشحالم. با هیچکس جز شما دلم نمیخواست گربهیمومیاییشدهبازی کنم یا حتی کنارش مومیایی شوم. شما بهترین دوستهای من بودید. در واقع تنها دوستهای من بودید، اما خب منظورم را میدانید دیگر.
یـ★ـونا
کاس نگاهش کرد. «میفهمی که دلیل نگفتنم این نیست که دلم نمیخواد، درسته؟»
«نمیگی؟ منظورم اینه که دلیلش این نیست؟» مکسارنست نمیتوانست به چشمهای کاس نگاه کند.
«نه احمق جون. متوجه نشدی بااینکه نمیتونم درمورد... اون حرف بزنم، مدام ازت کمک میگیرم؟ بدون تو از پسش برنمیآم؛ خودت هم میدونی. تو بودی که انگشتر رو توی صندوق پیدا کردی، یادت رفته؟»
مکسارنست سعی کرد بغضش را قورت بدهد و گفت: «فکر کردم حواست نبوده. راستش رو بگم، فکر میکردم دیگه نمیخوای باهم دوست باشیم.»
«چی؟ خیلی...»
«مسخرهست؟»
هر دو خندیدند.
یـ★ـونا
ساموراییگیتار: رفیق قیافهت یهطوریه انگار روح دیدهای.
نجاتیافته ۳۰۰۰: قیافهش همیشه همین شکلیه، بهخاطر موهاشه.
دلقکجوان: شماها میخواین تا صبح من رو مسخره کنین؟ فکر میکردم قراره یه چیزی پیدا کنیم که از زندان نجاتمون بده.
ساموراییگیتار: داریم واسه کانون اصلاحوتربیت تمرین میکنیم. وقتی بریم اونجا باید یهجوری خودمون رو سرگرم کنیم دیگه.
نجاتیافته ۳۰۰۰: خیلیخب. شوخی بسه. حس میکنم مامانم هرلحظه ممکنه بیاد بهم سر بزنه.
یـ★ـونا
کاس با کلافگی گفت: «خیلی چیزها خیلی خیلی خیلی تصادفی به نظر میآن. دلیل نمیشه که درست نباشن.»
یـ★ـونا
یویوجی دقیقتر به کاس نگاه کرد و پرسید: «انگشتر دستش کرده؟ تا حالا ندیده بودم انگشتر دستش کنه...» به مکسارنست نگاه کرد و پرسید: «نکنه تو از جریانش خبر داری؟»
مکسارنست جواب داد: «چی؟ نه! چرا فکر میکنی جریان خاصی داره؟ اصلاً شاید از فردا خودم هم انگشتر دستم کنم.»
«هه هه هه، چه بانمک...»
یـ★ـونا
پسر چاقی که اسم خودش را گذاشته بود گِلاب از صندلی جلوی مکسارنست برگشت و گفت: «رفیق! زامبیها هم بهتر از تو لطیفه تعریف میکنن. باور کن سخنرانی فارغالتحصیلیشون هم جالبتره.»
پسری که کنار گلاب نشسته بود گفت: «ولش کن پسر. زامبیها باحالن. از مومیاییها خفنترن.»
دنیل بود. یا در واقع همان دنیلنهدانیل، که بهخاطر موهای بافتآفریقایی که صورتش را پوشانده بود صدایش خفه شنیده میشد.
مکسارنست گفت: «میدونی که اینها دوتا مقولهٔ کاملاً مجزا هستن. زامبی بدنیه که بعد از مرگ زنده میشه. مومیایی بدنِ مردهست؛ بنابراین اگه مومیایی زنده بشه اسمش میشه...»
«لطفاً ساکت!»
خانم جانسون بود که جلوی اتوبوس از صندلیاش بلند شده بود.
یـ★ـونا
یویوجی بازهم راهحل ارائه داد. «پس توی تابوتدان دفنش میکنیم.»
کاس دوباره سر تکان داد. «با این شانسی که ما داریم، حتماً یه زلزله تابوتدان رو میآره به سطح زمین، بعد این میپره بیرون و اون وقت دربارهٔ زامبیها لطیفههای بیمزه تعریف میکنه؟»
نیش مکسارنست تا بناگوشش باز شد و پرسید: «مثل این؟ زامبیها همبرگرشون رو با دست میخورن؟»
«حالا منظورم رو فهمیدی؟»
«نه. دست رو جدا میخورن!»
یـ★ـونا
یویوجی پیشنهاد داد: «شاید نوار پارچهای یکی از مومیاییها شل شده باشه. میتونیم همون رو برداریم و باهاش مکسارنست رو خفه کنیم.» یویوجی مثل همیشه هر دوتا صندلیِ کنار هم را اشغال کرده و پاهای درازش را راحت روی دستهٔ صندلی گذاشته و لم داده بود. کتانیهای نارنجی شبرنگش حسابی جلب توجه میکردند.
کاس کنار مکسارنست روی صندلی کناری یویوجی نشسته بود و سرش را تکان داد. «نه. اونجوری با دستهاش لطیفه میگه. یادت باشه که زبان اشاره بلده.»
مکسارنست با خوشحالی سر تکان داد. لب زد و با زبان اشاره نشان داد: چرا عروس مومیایی تو عروسیش ناراحته؟
یویوجی او را نادیده گرفت و گفت: «خیلیخب. مچهاش رو هم به هم میبندیم...»
کاس گفت: «فایده نداره. میتونه با پاهاش با کد مورس لطیفه بگه.»
یـ★ـونا
مکسارنست دهانش را بست و به این تغییر ناخواسته و ناگهانی رابطهاش با کاس فکر کرد. قبلاً جستوجو برای پیدا کردن راز آنها را به هم نزدیکتر میکرد. با خودش فکر کرد یعنی هیچوقت دوباره مثل قبل میشدند یا قرار بود راز تا آخر مثل سدی بینشان قرار بگیرد؟
یـ★ـونا
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
۴۸,۰۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد