بریدههایی از کتاب تا همین جا بس است
۴٫۴
(۸)
البته راستش را بگویم، فکر میکنم بعضی معلمها مغزمان را خالی میکنند و سعی میکنند از ما کلهپوک بسازند. (این رو نباید توی سخنرانیم بگم، نه؟)
یـ★ـونا
واقعیتانگارهٔ تقریباً بیربط: مصریها معتقد بودند آدم با قلب فکر میکند نه با مغز؛ بنابراین اگر میخواستی به هوششان توهین کنی باید میگفتی قلبپوک. البته این کار لازم نبود. مصریها خیلی باهوش بودند.
یـ★ـونا
مکسارنست دهانش را بست و به این تغییر ناخواسته و ناگهانی رابطهاش با کاس فکر کرد. قبلاً جستوجو برای پیدا کردن راز آنها را به هم نزدیکتر میکرد. با خودش فکر کرد یعنی هیچوقت دوباره مثل قبل میشدند یا قرار بود راز تا آخر مثل سدی بینشان قرار بگیرد؟
یـ★ـونا
ساموراییگیتار: رفیق قیافهت یهطوریه انگار روح دیدهای.
نجاتیافته ۳۰۰۰: قیافهش همیشه همین شکلیه، بهخاطر موهاشه.
دلقکجوان: شماها میخواین تا صبح من رو مسخره کنین؟ فکر میکردم قراره یه چیزی پیدا کنیم که از زندان نجاتمون بده.
ساموراییگیتار: داریم واسه کانون اصلاحوتربیت تمرین میکنیم. وقتی بریم اونجا باید یهجوری خودمون رو سرگرم کنیم دیگه.
نجاتیافته ۳۰۰۰: خیلیخب. شوخی بسه. حس میکنم مامانم هرلحظه ممکنه بیاد بهم سر بزنه.
یـ★ـونا
کاس نگاهش کرد. «میفهمی که دلیل نگفتنم این نیست که دلم نمیخواد، درسته؟»
«نمیگی؟ منظورم اینه که دلیلش این نیست؟» مکسارنست نمیتوانست به چشمهای کاس نگاه کند.
«نه احمق جون. متوجه نشدی بااینکه نمیتونم درمورد... اون حرف بزنم، مدام ازت کمک میگیرم؟ بدون تو از پسش برنمیآم؛ خودت هم میدونی. تو بودی که انگشتر رو توی صندوق پیدا کردی، یادت رفته؟»
مکسارنست سعی کرد بغضش را قورت بدهد و گفت: «فکر کردم حواست نبوده. راستش رو بگم، فکر میکردم دیگه نمیخوای باهم دوست باشیم.»
«چی؟ خیلی...»
«مسخرهست؟»
هر دو خندیدند.
یـ★ـونا
کاس و یویوجی! اگر من اول مُردم و این گوشی از دستهای بیجان و سردم افتاد و به ذهنتان خطور کرد ببینید چیزی تویش نوشتهام یا نه و آنموقع گوشی هنوز شارژ داشت و تا آنموقع از گرسنگی کور نشده بودید، میخواهم بدانید از اینکه تا آخرخط همراهتان بودم خیلی خوشحالم. با هیچکس جز شما دلم نمیخواست گربهیمومیاییشدهبازی کنم یا حتی کنارش مومیایی شوم. شما بهترین دوستهای من بودید. در واقع تنها دوستهای من بودید، اما خب منظورم را میدانید دیگر.
یـ★ـونا
به دوستانش گفت: «خب، شروع کنین. مسخرهم کنین. ببینم چی تو چنته دارین.»
یویوجی گفت: «نه، نه، به نظرم... قشنگن.»
مکسارنست گفت: «آره... قشنگن.»
فلیشا با عصبانیت گفت: «معلومه که قشنگن. احترام بذارین. کسی که اینجا نشسته شاهدخت مصریه و باقی روز باید علیاحضرت صداش کنین. اصلاً علیاوِجاهت صداش کنین.»
یویوجی گفت: «باشه، باشه، حتماً.» نگاهی به کاس انداخت، بهزور جلوی خندهاش را گرفت و پرسید. «علیاوجاهت حاضرن که بریم؟»
مکسارنست دولا شد و گفت: «آره، دیرمون شده علیاوجاهت.» اما او نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
بااینکه فلیشا سعی کرد جلوی کاس را بگیرد، کاس مشتی حوالهٔ مکسارنست کرد. فلیشا گفت: «عزیزم، برچسبها کنده میشن!»
یـ★ـونا
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان