دنیز کیزی: عاشقش نیستی؟
دنیز اوغلو: (به دنیز کیزی.) به این چیزها نیست که.
دنیز کیزی: پس به چیه؟
دنیز اوغلو: به هشت پا. منظورم اینه که آدم بخواد هشت تا دست و پا داشته باشه، با یکی قهوهٔ عشقشو هم بزنه، با یکی موهاشو نوازش کنه، با دو تا بغلش کنه، با یکی کتابشو نگه داره، با یکی اشکشو پاک کنه، با یکی هم چیزهای دیدنی رو نشونش بده.
یونس: این شد هفت تا...
دنیز کیزی: آخرین دست مالِ خودِ عاشقه. که باهاش چشمشو بماله دم به دم که مطمئن بشه اون واقعیه یا نه.
کاربر ۱۱۳۷۷۷۱
دربارهٔ زنها هیچوقت نگو هرگز.
کاربر ۱۱۳۷۷۷۱
همین الان. همین الان منو خوشبخت کن.
پلیس/یونس: چطوری میتونم همین الان؟
آوا: چهار دقیقه وقت داری منو خوشبخت کنی. خودت توی فیلمت میگی چهار دقیقه کم نیست. زیاده. تو چهار دقیقه میشه عاشق شد، میشه خندید، میشه پرید، میشه جهید، میشه از مرز گذشت...
پلیس/یونس: (هم زمان با او.) میشه عزیز ترین آدمها رو از دست داد، میشه قهر کرد و برای ابد رفت. میشه مرد، میشه معلول شد... اینها رو هم تو فیلمم گفتم. و تو همه رو ترجمه کردی. یا شاید نکردی و من فکر میکنم کردی. و شاید ترجمه نکردی که همونجا گفتم زمانِ حقیقیِ شبانهروز بیست و چهار ساعت نیست، بیست و سه ساعت و پنجاه و شش دقیقه است... و ما اون چهار دقیقه رو بهش اضافه کردیم که انگار خواسته باشیم برای رنج کشیدن زمان بخریم.
تماشاگر