بریدههایی از کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد
۳٫۸
(۲۵)
متضادِ ترسْ شجاعت نیست؛ متضادِ ترسْ توکل است؛
zeinab
اینطور به جاده زدنْ آموختنِ مقامِ حاجتمندی است. حاجتمند غَره نمیتواند باشد. حاجتمند بینیاز نیست. حاجتمندی مثل درِ کمارتفاعی است که موقع ورود، سَرت را خودبهخود به علامت تواضع پایین میآورَد. وقتی به کمک احتیاج داشته باشی، میفهمی که احتیاج به کمک یعنی چه. نیازمندی جایی است که فقط باید در آن بوده باشی تا بتوانی ببینیاش. کاری که حاجتمندی با روانِ آدمی میکند، با خودش فهمی میآورد که جور دیگری به دست نمیآید.
zeinab
به یوکسل گفتم «از زن بودنم خستهام. طبیعت بار زیادی رو دوش زنها گذاشته. منصفانه نیست. کاش میشد از جنسیت انصراف داد.»
razieh.mazari
نقلقولی منسوب به ابنبطوطه میگوید «سفر در هزاران مکان غریبه به تو خانه میدهد، سپس تو را مانند غریبهای در سرزمین خودت رها میکند.»
محسن
شاید حزنِ ما از جنس نداشتن و نبودن است؛ حزنِ شهری که میشد داشته باشیم اما نداریم؛ چیزی که میشد باشیم ولی نشدیم. حزن از دست رفتن شکوهِ تاریخ و محقق نشدنِ رؤیاهای اجدادی.
محسن
متضادِ ترسْ شجاعت نیست؛ متضادِ ترسْ توکل است؛ توکل به معنای اصرار بر دیدن نور در انتهای تاریکی، به معنای یافتن آرامش در وحشت و قرار در بیقراری.
razieh.mazari
گاهی یک دوش آب گرم کافی است تا یادت بیاید که زندهای.
•Pinaar•
برای لاری از تنهاییهایم میگفتم. به او گفتم انگار دیگر هیچوقت هیچکس نمیتواند کنارم باشد چون هیچکس نمیتواند من باشد؛ هیچکس نمیتواند جهان را از مردمک چشمِ من ببیند. گفتم فکر میکنم در انتخابِ مسیر زندگی اشتباه کرده باشم. گفتم فکر میکنم ارزشش را ندارد که آدم برای فهمِ زندگی این همه رنج بکشد و در نهایت تنها بماند، اما دیگر راهِ برگشتی هم ندارم چون بازگشت به دنیایی که از آن کَندهام هر روز برایم سختتر میشود. گفتم و اشک ریختم.
عطیه علی همتی
گریه میکنم برای نعشی دیگر در جنگی دیگر.
razieh.mazari
عمیقترین دهشتِ روان آدمیْ یأس مطلق است؛ جایی که امید نمیتواند روزنهای برای ورود به تاریکی بیابد.
محسن
من بیشتر عمر، مثل یک همستر، در چرخوفلک اجدادیام میدویدهام بی آنکه بفهمم قسمت زیادی از آنچه «من» مینامم، در واقع ما، آنها، شما، ایشان بوده است.
محسن
دنیا فقط وقتی واقعی میشود که بتوانی با کسی به اشتراکش بگذاری
محسن
فقط وقتی وارد عشق شدم، فهمیدم رنجی که همه از آن میگویند، همان عطشِ یکی شدن و جبر جدایی است که در ذات عشق نهفته و هیچ گریزی از آن نیست.
محسن
همانجا که کلمه تمام میشد، شعر آغاز میشد.
محسن
جان پرسید «یعنی شبا با این فکر میخوابی و روزا با این فکر بلند میشی؟» به مِن و مِن افتادم. دوباره پرسید «این خواسته توی خوابهات هم اومده یا فقط توی بیداریه؟» گفتم «نمیدونم. فکر نکنم تا حالا خوابش رو دیده باشم.» گفت «خوابها با ما صادقترن تا ما با خودمون. اگه چیزی رو توی بیداری گم کرده
کاربر ۱۵۶۲۵۷۲
اما از من بپرسی، اینطور به جاده زدنْ آموختنِ مقامِ حاجتمندی است. حاجتمند غَره نمیتواند باشد. حاجتمند بینیاز نیست. حاجتمندی مثل درِ کمارتفاعی است که موقع ورود، سَرت را خودبهخود به علامت تواضع پایین میآورَد. وقتی به کمک احتیاج داشته باشی، میفهمی که احتیاج به کمک یعنی چه. نیازمندی جایی است که فقط باید در آن بوده باشی تا بتوانی ببینیاش. کاری که حاجتمندی با روانِ آدمی میکند، با خودش فهمی میآورد که جور دیگری به دست نمیآید.
razieh.mazari
بر خلاف تصور خیلیها، هیچهایک در ایران یا ترکیه از اروپا راحتتر است، چون مردمِ این قسمت از جهان هنوز به اندازهٔ اروپاییها از یکدیگر نمیترسند.
محسن
متضادِ ترسْ شجاعت نیست؛ متضادِ ترسْ توکل است؛ توکل به معنای اصرار بر دیدن نور در انتهای تاریکی، به معنای یافتن آرامش در وحشت و قرار در بیقراری.
محسن
ظاهراً عرفان وقتی از احوال فردی خارج میشود و به قلمروی اجتماع پا میگذارد، تقریباً همیشه به نوعی فاشیسم منجر میشود.
زهرا علیمحمدی
قرار است گروه ایرانی بعد از سخنرانی شیخ خانقاه سماع کنند. شیخ، که مریدان دستش را میبوسند و در مقابلش تعظیم میکنند، از طریقِ دوستی مشترک پیغام داده بود که مشتاق است گروه ایرانی را ببیند و ما، با دامنهای سماع و دفهامان و با پیام صلح و دوستی از کشور همسایه، راهی خانقاه او در اطراف قونیه شدیم. تنها مشکل این بود که از قبل نگفته بودیم گروه سماعِ ما متشکل از پنج زن و یک دختر یازدهساله است. از نظر خودمان مهم نبود و فکر میکردیم از نظر خداوند خانقاه که ما را آفریده هم مهم نباشد. اما نظر شیخ متفاوت بود: زنها ـ فرقی نمیکند ترک باشند یا ایرانی یا اسکیمو ـــ نمیتوانند سماع کنند یا به جای شیخ روی صندلی بالای مجلس بنشینند. آنها فقط باید بیننده و شنونده باشند.
کاربر ۱۵۶۲۵۷۲
کفشهام مانده بود نزدیک چادرم. لازمشان نداشتم. به قصد زخمی شدن میرفتم. هیچ صدایی در نخلستان نمیآمد بهجز صدای جنونِ صبحگاهی پرندگان و رقص شاخههای نخل. آدمی آن اطراف نبود. یک هفته قبلش خیلیها آنجا چادر زده بودند اما حالا جیم شده بودند. قرار بود همهٔ غیربومیها را از جزیره بیرون کنند. احتمالاً تا چند ساعت دیگر به چادر من هم میرسیدند. نامِ یک بیماریِ آخرالزمانی افتاده بود سرِ زبان همه. میگفتند شهرهای دنیا خالی شدهاند و همهجا سوت و کور است.
کاربر ۱۵۶۲۵۷۲
از پنجرهٔ اتوبوس هرات-کابل، موقع عبور از روستاهای کنار جاده، گورهای ساده و یکنواختی را میبینم که به امیدِ صلوات رهگذران، نزدیکِ جاده کنده شدهاند. برخورد بیتکلفی است با مرگ، در سرزمینی که زنده ماندن در آن انگار به تاس انداختن در قماری بیقاعده وابسته است. ظاهراً مرگ چون جزئی از واقعیت روزمره است مراسم باشکوهی ندارد.
محسن
در محوطهٔ مقبرهٔ احمدشاه مسعود، چند تُن مین و نارنجک و آرپیجی و تفنگ زنگزده را ریختهاند روی زمین؛ یادگاری از دورانِ جنگِ چریکیِ مجاهدان پنجشیر با شوروی که سالها زیرِ زمین مدفون بوده و تازه پیدا شده. لایهبهلایهٔ خاکِ افغانستانْ جنگ روی جنگ است و جسد روی جسد.
محسن
عجیب است که چیزها در افغانستان حتی در نبودشان هم اینقدر غلیظ هستند. بودا، به همان اندازه که نیست، هست.
محسن
بعد از سقوط دولت افغانستان با لباس محلی برای خرید بیرون رفته، طالب جوانی در جادهٔ پنجشیر به او تشر زده که چادَری بپوش. سکینه هم آنقدر ترسیده که دور تا دورِ لبش پر از تبخال شده. چادَریْ لباس سنتیِ زنان پنجشیر و بسیاری از مناطق دیگرِ افغانستان نیست. اما خب معلوم است، با تکرار حس ناامنی در چنین برخوردهای تشرآمیزی، زنان بهتدریج ترجیح خواهند داد پیراهن و شال سنتی را کنار بگذارند و برقع بپوشند تا بتوانند بیدردسرتر رفتوآمد کنند. این تغییرِ تدریجیْ تیترِ هیچ خبری نخواهد شد و چند سال که بگذرد، ناظر بیرونیْ آن را «فرهنگ» منطقه میانگارد.
محسن
«اون وجهِ مدیتیشنیِ سفر رو کاملاً میشناسم اما گاهی شک میکنم که شاید به خاطرِ علاقهم به داستانه که سفر میکنم. انگار داستان خوندن، داستان شنیدن یا داستان دیدن توی فیلما برام کافی نیست. به جادههای ناآشنا میزنم تا بتونم توی داستان زندگی کنم؛ داستانی که نمیدونم قراره چطور تموم بشه.»
محسن
وقتی موقع دوچرخهسواری در آن جزیرهٔ یونانی تصمیم گرفتم عاشق شوم دنبال جلوهٔ خاصی از عشق بودم چون میخواستم خودم را از چشم دیگری ببینم.
محسن
تو سردخونهٔ قبرستون حموم کردم. اون لحظه رو هیچوقت فراموش نمیکنم. من منتظر مرگ بودم اما در عوض داشتم جایی که جسدها رو میشورن، دوش میگرفتم. حس آب گرم حمومِ سردخونه روی تنم حس غریبی بود.
محسن
توانایی بازگوییِ خودم را از دست داده بودم و نمیتوانستم از دیدهها و شنیدههام حرف بزنم، چون حتی اگر کلماتی درخور پیدا میکردم ـ که نمیکردم ـــ کسی باور نمیکرد یا حتی اگر باور میکرد، به جملهٔ دوم نرسیده به این نتیجه میرسیدم که ادامهاش گفتن ندارد. انگار واقعاً از جنگ برگشته باشم و هر نوع تلاش برای توصیف آنچه در جبهه گذشته عبث باشد.
عطیه علی همتی
«بهشت را هر وقت زیادی مصرف کنی، جهنم میشود.»
بیتا احمدی
حجم
۱۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان