بریدههایی از کتاب داستان زندگی من
۳٫۹
(۱۳)
مادرم میگفت میهمان مانند کیک است و اگر مدتی طولانی بماند فاسد میشود و دیگر قابل خوردن نیست.
|قافیه باران|
هر بحرانی سرانجام نقطه اوجی دارد
|قافیه باران|
به هیچ وجه نوع آرایشی را که باید بکنم در نظر نداشتم. با وجود این هنگامی که به سوی انبار لباس به راه افتادم به فکرم رسید یک شلوار گشاد و زانو انداخته بپوشم، کفشهای بزرگی به پا کنم، عصایی به دست بگیرم و یک کلاه ملون به سر بگذارم. میخواستم تمام قطعات مختلف لباسم با یکدیگر تضاد داشته باشد: شلوار گشاد، کت تنگ و چسبان، کلاه کوچک و کفش بزرگ. نمیدانستم بایستی به نظر پیر بیایم یا جوان اما ناگهان به خاطرم رسید که «سنت» انتظار داشته است مرا خیلی پیرتر از آنچه بودم ببیند.
از این رو سبیل کوچکی هم بر این آرایش اضافه کردم
|قافیه باران|
به هر حال، من وارد راهرو هتل شدم و ناگهان لغزیدم و روی پای خانمی افتادم. آن وقت خودم را جمع و جور کردم و به علامت عذرخواهی کلاهم را برداشتم. برگشتم و این بار روی «سطل زباله» که کنار راهرو گذارده بودند افتادم. بعد دوباره بلند شدم و برای سطل زباله کلاهم را بلند کردم. پشت دوربین فیلمبرداری صدای خنده بلند شد.
دیگر جلوی پلاتویی که در آن بازی میکردم، حسابی شلوغ شده بود. نه تنها بازیگران دستههای دیگر کارشان را رها کردند بلکه کارکنان فنی، نجارها و لباسدارها، همه جمع شدند. این امر واقعا از نظر من اهمیت داشت. در پایان تمرین جمعیت انبوهی در برابرم قرار داشتند.
زهرا شاهی
مادرم دختر بزرگ از دو دختر یک پینهدوز ایرلندی به نام «چارلز هیلد» از اهالی ناحیه کانتی کوک بود. او گونههایی سرخ و برجسته چون سیب و موهایی به سان توده پنبه سپید داشت. بیماری نقرس و روماتیسم پشت او را خمیده ساخته بود.
مهدی تمدن رستگار
برای هفتهها نواری مشکی به علامت عزا به بازویم میبستم. این علامت عزاداری، روز شنبه بعدازظهر، هنگامی که برای کسب و کار عازم گل فروشی شدم بسیار سودمند افتاد. مادرم را وادار کردم که به من یک شیلینگ قرض بدهد. سپس به بازار گلفروشان رفتم و دو بغل گل نرگس خریدم. پس از آنکه مدرسه تعطیل شد گلها را به دستههایی که هر کدام را یک پنی قیمتگذاری کردم تقسیم نمودم. حساب کرده بودم اگر تمام آنها فروش برود صد در صد استفاده میکنم.
به سالنهای مختلف میرفتم و در حالی که خود را بسیار حسرت زده و آرزومند نشان میدادم زیر لب میگفتم: «خانم، نرگس. مادام، نرگس.» زنها غالبا میپرسیدند «به خاطر چه کسی عزاداری، پسرم؟» آنوقت من صدایم را پایینتر آورده با لحنی رقتبارتر میگفتم:
«پدرم» . آنگاه به من انعام میدادند. هنگامی که شب به خانه بازگشتم و محصول یک بعدازظهر کارم را که ۵ شلینگ بود به مادرم نشان دادم او تعجب کرد.
esrafil aslani
«مسیح میخواهد تو زنده بمانی و آنچه را که تقدیر برایت معلوم کرده انجام دهی»
yasin.B
از کانزاس سیتی تا شیکاگو در هر نقطه تقاطع قطار، و در هر مزرعه سر راه، مردم اجتماع کرده و همانطور که قطار میگذشت دست تکان میدادند. سعی داشتم از این وضع، بدون خویشتن داری لذت ببرم، اما این فکر به نظرم رسید که جهان دیوانه شده است.
اگر چند کمدی مسخره بتواند چنین هیجانی ایجاد کنند آیا نسب به اصیل بودن تمام این صحنهها و این ابراز احساسات نباید تردید کرد؟
~fatemeh♡
«غمناکترین چیزی که میتوانم تصور کنم این است که زندگی لوکس و مجلل برایم به صورت عادت در آید.»
~fatemeh♡
به گمان من، همین چیزهای کوچک بود که روح مرا به وجود آورد.
yasin.B
قضا و قدر وقتی سرنوشت انسان را به بازی میگیرد، نه رحم میشناسد و نه عدالت
yasin.B
من پولها را جمع میکردم، دوباره به زمین میریختم، با آنها ستونهای متعدد میساختم و بازی میکردم تا سرانجام مادرم و سیدنی گفتند چقدر ندید و بدید هستم.
زهرا شاهی
اما من چون چهار سال از «سیدنی» کوچکتر بودم نه مرد محسوب میشدم نه نیم مرد، و از این رو به درد هیچ کاری در تئاتر نمیخوردم.
زهرا شاهی
اگر حسودیت میشود به من چه مربوط است. همانطور که به طرف اتاقهای رختکن خویش میرفتیم گفت: «حسودی به کی؟ به تو؟ چرا؟ من بیش از همه استعدادی که تو در سراپای وجودت داری در ما تحتم استعداد دارم.» در جواب گفتم:
«فقط در همانجا استعداد داری.» و در اتاق رختکنم را با عجله بستم.
زهرا شاهی
حجم
۱۸۵٫۶ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۸۵٫۶ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان