«غروب در نیزار یک گوی نور دیدم... گفت که به هیچکس نگویم! گفت که پیغامی را باید ببرم... گفت که...»
مادر با حیرتی بسیار نگاهش کرد و سپس در وزش باد خنکی که میان درختها بود بریدهبریده زمزمه کرد: «چه خوب که گفتی پسرکم! خدا تنهایمان نگذاشته... دوباره که آمد بگو دیگر قدرش را خواهیم فهمید...»
Pouria Pourakbari
هیچکدام در عمرشان چنین مزههایی را تجربه نکرده بودند! مرغ و پرندهها، چه آنها که کبابی بودند و چه آنها که در خورشهای رنگین پخته شده بودند، طعمشان بهشتی بود!... برّهای که میان میز یکجا بریان شده بود چنان لذیذ بود که بهسرعت میان دستهایشان ناپدید شد! کاسههای قورمهسبزی چنان عطر دیوانهکنندهای میپراکندند که وقتی مهمانان خسته آنها را با برنج زعفراناندود بلعیدند
Pouria Pourakbari
با خود فکر کرد که باید اکنون برود. اما فکر اینکه هیچکس در هیچ جای جهان، منتظر او نیست دیوانهاش میکرد و آتشش میزد!
سمیه جنگی
حس کرد که همهٔ رنجها و تلخیهای شب پیش نیز همراه با او بیدار شدند و نشستند و در یک لحظه بهسویش حملهور شدند!
سمیه جنگی