بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرگ در می زند | طاقچه
تصویر جلد کتاب مرگ در می زند

بریده‌هایی از کتاب مرگ در می زند

۳٫۲
(۵۷)
مرگ در تضاد با زندگی نیست، بلکه بخشی طبیعی از آن است
:-)
اگر ناغافل مچ متجاوزی را در حین سرقت از منزل‌تان گرفتید، اصلاً نترسید. به یاد داشته باشید که او هم درست مثل شما وحشت‌زده است. پیشنهاد خوبی که دارم این است که شما از او سرقت کنید. موقعیت را مغتنم بشمارید و ساعت و کیف پول سارق را بزنید و سپس بزنید به چاک.
𝐍𝐨𝐜𝐭𝐮𝐫𝐧𝐞
اگر ناغافل مچ متجاوزی را در حین سرقت از منزل‌تان گرفتید، اصلاً نترسید. به یاد داشته باشید که او هم درست مثل شما وحشت‌زده است.
Zax
مرگ:       متأسفم که اون‌جوری نیستم که توقع داشتی باشم.
همتا
زیباترین مأموریتم اما زمانی بود که به موزۀ انگلیس زدم. خبر داشتم که کل کف زمینِ اتاقِ سنگ‌های کمیاب دارای حسگر است و کوچک‌ترین فشاری رویش آژیر را به‌صدا درمی‌آورد. با طناب از دریچۀ روی سقف پایین آمدم تا تماسی با زمین نداشته باشم. خیلی تر‌و‌تمیز پایین آمدم و در عرض یک دقیقه بالای محفظۀ الماس کیتریج بودم. همین که شیشه‌برم را درآوردم یک پرستوی کوچولو از دریچه وارد شد و روی زمین نشست. آژیر به‌صدا درآمد و هشت خودروی مجهز پلیس سررسید. به ده سال حبس محکوم شدم. پرستو هم به دستِ‌کم بیست سال حبس محکوم شد. شش ماه بعد پرنده به قرار وثیقه آزاد شد.
آروین
المیرا به هیچ وجه جای راحتی نبود. پنج‌بار از آنجا فرار کردم. یک بار سعی کردم یواشکی پشت یک کامیون رختشویی قایم شوم. اما نگهبان‌ها شک کردند و یکی از آن‌ها عصایش را در من فرو کرد و پرسید وسط سطل رخت‌کثیف‌ها چه غلطی می‌کنم. من هم صاف به چشمانش زل زدم و گفتم: «من پیرهنم.»
آروین
مرگ:       چت شده؟ این لباس سیاه و صورت سفیدمو نمی‌بینی؟ نات:       چرا. مرگ:       الان هالووینه؟ نات:       نه. مرگ:       پس من مرگم دیگه. حالا می‌شه یه لیوان آب یا فِرِسکا بدی دستم؟
همتا
ما هرگز قادر به دانستن تمامی پاسخ‌ها نخواهیم بود.
°•*AyNAf*•°
پنج‌بار از آنجا فرار کردم. یک بار سعی کردم یواشکی پشت یک کامیون رختشویی قایم شوم. اما نگهبان‌ها شک کردند و یکی از آن‌ها عصایش را در من فرو کرد و پرسید وسط سطل رخت‌کثیف‌ها چه غلطی می‌کنم. من هم صاف به چشمانش زل زدم و گفتم: «من پیرهنم.» معلوم بود که زیاد باورش نشده. همین‌طور عقب و جلو قدم می‌زد و به من زل زده بود. فکر کنم یک‌کم وحشت‌ کرده بودم. بهش گفتم: «من پیرهنم. از آن پیرهن جین آبی‌ها.» قبل از آنکه بتوانم یک کلمۀ دیگر حرف بزنم به دست و پاهایم غل و زنجیر زدند و به هلفدونی بَرَم گرداندند.
mhdjz
مرگ در تضاد با زندگی نیست، بلکه بخشی طبیعی از آن است
Mina.Hp
مثل همیشه، وقتی کار به مراحل دشوار می‌رسد، خستگی و ناامیدی بر آدم چیره می‌شود.
Marya
در آن پاراگراف خوانده بود که مرگ در تضاد با زندگی نیست، بلکه بخشی طبیعی از آن است
MARY
من را وارد اتاقی کردند که در آن رئیس‌جمهور جرالد فورد با من دست داد و از من پرسید که آیا مایلم سرتاسر کشور تعقیبش کنم و هر از گاهی به او تیراندازی کنم، و البته حواسم جمع باشد که تیر به او نخورد؟ گفت با این نقشه می‌تواند رفتار شجاعانه‌ای از خودش نشان دهد و به این ترتیب حواس همه از مسائل اصلی، که او آمادگی رسیدگی به آن‌ها را نداشت، پرت می‌شود. در آن شرایطی که من داشتم هر کاری ازم می‌خواستند انجام می‌دادم
همتا
اگر ناغافل مچ متجاوزی را در حین سرقت از منزل‌تان گرفتید، اصلاً نترسید. به یاد داشته باشید که او هم درست مثل شما وحشت‌زده است. پیشنهاد خوبی که دارم این است که شما از او سرقت کنید. موقعیت را مغتنم بشمارید و ساعت و کیف پول سارق را بزنید و سپس بزنید به چاک. خود من یک‌بار در دام این ترفند افتادم و مجبور شدم شش سال در شهر دی موینز با همسر و سه فرزند یک مرد دیگر زندگی کنم، و تنها وقتی از مخمصه نجات پیدا کردم که از اقبال خوبم مچ سارق دیگری را گرفتم و او جای من را گرفت.
mhdjz
این داستان نشون می‌ده چطور عشق به یه زن این توانایی رو به یه مرد می‌ده که بر ترسش از مرگ غلبه کنه، حتی برای مدت کوتاهی.»
حوریا
اگر ناغافل مچ متجاوزی را در حین سرقت از منزل‌تان گرفتید، اصلاً نترسید. به یاد داشته باشید که او هم درست مثل شما وحشت‌زده است. پیشنهاد خوبی که دارم این است که شما از او سرقت کنید.
MARY
از او پرسیدم که آیا از دیدگاه او علم بر اخلاقیات اولویت دارد؟
همتا
وقتی نوشتن پایبندی‌های انسانی را شروع کردم تنها ایده‌ای که در ذهن داشتم حرف ربط "و" بود. می‌دانستم داستانی که در آن "و" باشد بدون شک جذاب خواهد بود. کم‌کم بقیۀ کتاب شکل گرفت.
MARY
پاریس: پیاده‌روهای خیس. و چراغ، همه جا چراغانی است! به مردی در کافه‌ای سرباز برخورد می‌کنم. آندره مالرو است. عجیب آنکه او هم گمان می‌کند من آندره مالروام. برایش توضیح می‌دهم که مالرو خودش است و من دانشجویی بیش نیستم. از شنیدن این حرف خیالش راحت می‌شود، چون به خانم مالرو علاقه دارد و اصلاً دلش نمی‌خواست بشنود او همسر من است.
mhdjz
المیرا به هیچ وجه جای راحتی نبود. پنج‌بار از آنجا فرار کردم. یک بار سعی کردم یواشکی پشت یک کامیون رختشویی قایم شوم. اما نگهبان‌ها شک کردند و یکی از آن‌ها عصایش را در من فرو کرد و پرسید وسط سطل رخت‌کثیف‌ها چه غلطی می‌کنم. من هم صاف به چشمانش زل زدم و گفتم: «من پیرهنم.»
Rezvan
در این بحبوحه، هیچ کس نمی‌داند که چه کسی در حقیقت مرده است. گروه به نواختن موسیقی ادامه می‌دهد و در این زمان تک‌تک افراد نظاره‌گر به نوبت دفن می‌شوند، چرا که باور بر این است فرد متوفی بهتر از بقیه در گور جای می‌گیرد. چیزی نمی‌گذرد که معلوم می‌شود اصلاً کسی نمرده، و دیگر برای پیدا کردن جنازه خیلی دیر شده، چون زمان شلوغی‌های قبل از تعطیلات کریسمس است.
MARY
مندل یک‌بار یک‌جفت گوشوارۀ عتیقه دید که می‌دانست خانم هیل عاشقش می‌شود و چیزی نمانده بود آن را برای ایسکوویتس بخرد، اما در آخرین لحظه پشیمان شد.
Rezvan
شب‌هنگام به تنهایی در کنار رود چارلز راه می‌رفتم و به محدودیت‌های علم فکر می‌کردم. شاید قسمت این باشد که هر از گاهی آدم‌ها موقع غذا خوردن خفه شوند. شاید این بخشی از طراحی اسرارآمیز کیهان است. آیا ما آن‌قدر باهوش هستیم که فکر می‌کنیم تحقیقات و علم می‌تواند بر همه چیز سلطه یابد؟
Marya
انسان دارای اختیار بر سرنوشت خویش است و اینکه تا وقتی انسان درنیابد که مرگ نیز بخشی از زندگی است، قادر به درک وجود نخواهد بود.
حوریا

حجم

۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

حجم

۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان