بریدههایی از کتاب سه قطره خون
۴٫۳
(۲۳۷)
درد روحي من تا چه اندازه زياد است !روزها چقدر دراز است! عقربك ساعت آن قدر آهسته و كند حركت ميكند كه نميدانم چه بكنم؟! آيا زمان به نظر تو هم اين قدر طولاني است؟
misbeliever
لپ كلام آن است كه مردم باید آدم بشوند، باسواد بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان میشویم.
𝐬𝐚𝐫𝐢𝐧𝐚𝐲
حالا من كه سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو كه با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله میگیرند. خوب بچه چه سرش میشود كه عروسی چیست؟ به خیالش چارقد پولكی سرش میكنند، رخت نو میپوشد و در خانهی پدر كه كتك خورده و فحش شنیده شوهر او را ناز و نوازش میكند و روی سرش میگذارد، ولی نمیداند كه خانهی شوهر برایش دیگ حلوا بار نگذاشتهاند.
Negar Amini
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری
که نبود چارهی دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
Zahra
یك سال است كه میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میكنم.
Ghazal..
قهوهچی با حال پریشان سماور را وارسی کرد.
{بانو راد}
دو ماه پیش بود یك دیوانه را در آن زندان پایین حیاط انداخته بودند، با تیلهی شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههایش را بیرون كشیده بود با آنها بازی میكرد. میگفتند او قصاب بوده، به شكم پارهكردن عادت داشته. اما آن یكی دیگر كه با ناخن چشم خودش را تركانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میكشید و خون به چشمش خشك شده بود. من میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است.
مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغرا سلطان، كه در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است، اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقی خودمان است كه میخواست دنیا را زیر و رو بكند و با آنكه عقیدهاش این است كه زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید كشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
:-)
جمشيد جانم! نميداني چقدر تنها هستم
{بانو راد}
مردم باید آدم بشوند، باسواد بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان میشویم
barbod
مشدی رمضان علی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت: «خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجا آمدهایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم. میان راه کالسکهی چاپاری شکست. یکی از آنها مرد. آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا به سن گذاشتهام، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده. آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم. همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما. هزار تومانش را به من حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید. حالا این پول از شیر مادر به من حلالتر است».
بلاتریکس لسترنج
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۱۱
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۱۱
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه