
بریدههایی از کتاب هیچ کس هرگز گم نمی شود
۲٫۴
(۱۶)
ویران شدنهای گاهوبیگاه بخشی ضروری و ناگزیر از تجربههای انسانی است.
زهرا غفاری
نکند این تنهایی دارد حالم را خراب میکند، نکند دارم تبدیل میشوم به انسانی مضحک و بیمعنی
زهرا غفاری
بعضی از آدمها نمیتوانند زندگی کردن در جهانی را تاب بیاورند که آدمهایش گاهی انتخاب میکنند خودشان را از آن بکشند بیرون
زهرا غفاری
هنوز نمیفهمم چرا از آن لحظههایی که میخواستیم درونشان بمانیم جدا شدیم و چرا لحظههایی که میخواستیم فراموششان کنیم هنوز دست از سرمان برنداشتهاند.
زهرا غفاری
هر کداممان میخواهیم دیگری سخت نیازمندش باشد، آنقدر که اگر خودمان را از آن شخصی که بهشدت نیازمندمان است دریغ کنیم چنان احساس خلأ کند که رابطهاش با دنیا قطع شود و دیگر نتواند به شیوهای طبیعی، کارآمد، خوب و روبهجلو ادامه بدهد.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
هر دو میدانستیم بیشترِ زنان به احتمال زیاد قربانی سوءاستفاده یا تجاوز یا آزار جنسی یا چیزی شبیه اینها هستند و هر زنی که هنوز مورد سوءاستفاده یا خشونت یا آزار جنسی یا از ایندست چیزها قرار نگرفته میبایست فقط منتظرش بماند.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
چگونه ممکن است غریبهای از راه برسد و نگاهت کند و باعث شود احساس کنی برای خودت و دنیا معنای بیشتری داری، حتی اگر چنین احساسی بهشدت شکننده باشد و فقط گاهی پیدا شود و آمادهی پریشانی و ناپدید شدن باشد.
زهرا غفاری
وقتی با هم بودیم جوری زنده و انسان بودیم که در دیگر مواقع زندگیمان نشانی از آن نمییافتیم.
زهرا غفاری
آیا خانوادهاش از آن خانوادههایی است که در کنارشان بودن بدتر از تنهایی است؟
زهرا غفاری
من هم اگر گوسفند بودم از خودم فرار میکردم و حتی حالا هم که خودم هستم، بعضی صبحها، دوست دارم چیزی باشم که از خودم فرار میکند نه چیزی که تا ابد به درونم دوخته شده است.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
ای کاش میتوانستم استعمارگری پیدا کنم و برای هر چیز غیربومیای در درونم مقصر بدانمش؛ هر کسی یا چیزی که اکوسیستمم را به گند کشیده و باعث شده خودم را درست نشناسم.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
مدتی طولانی دربارهی ارادهی آزاد و امکانش، که هیچکداممان نداشتیم، استدلالهای چندگانهای مطرح کرد.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
موضوع این است: آدمها نمیتوانند آدمها را رهایی بخشند و نمیدانم چه چیزی آدمها را رهایی میبخشد، چه چیزی حال آدمها را خوب میکند و چه چیزی آدمها را در بخش معنادارِ انسان بودن نگه میدارد
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
گمان میکنم این خصوصیتِ دنیای فکروخیال باشد؛ مدت کوتاهی زندگیشان میکنی ولی باید فراموششان کنی، گاهی باید کاملاً فراموششان کنی تا بتوانی به زندگیات ادامه بدهی.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
بعضی از آدمها نمیتوانند زندگی کردن در جهانی را تاب بیاورند که آدمهایش گاهی انتخاب میکنند خودشان را از آن بکشند بیرون و بعضی از آدمها نیاز دارند در دنیایی زندگی کنند که در آن خودکشیها همه نوعی سوءتفاهم است،
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
مغزْ ماشینی است که دادهها را به احساسات تبدیل میکند و احساسات را به تصمیمات،
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
چگونه ممکن است غریبهای از راه برسد و نگاهت کند و باعث شود احساس کنی برای خودت و دنیا معنای بیشتری داری، حتی اگر چنین احساسی بهشدت شکننده باشد و فقط گاهی پیدا شود و آمادهی پریشانی و ناپدید شدن باشد.
بهار
من در بدن خودم به دام افتاده بودم
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
فقط میخواستم در مسیر جایی باشم، تا ابد در راه باشم بیآنکه اصلاً به جایی برسم، چون شاید تنها دلم میخواست بروم و بروم و به رفتن ادامه بدهم و رها کنم و رها کنم و بروم و رها کنم و پیوسته در رفتن باشم و هرگز نرسم.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
و آن لحظههایی که آرزو داری کِش بیایند و گسترده شوند، همچون ننویی که بتوانی رویش دراز بکشی، خب، آن لحظهها از همه زودتر میگریزند و همهی چیزهای خوب را هم با خودشان میبرند، آن راهزنان کوچک، آن لحظهها، آن ساعتها، آن روزهایی که بیشتر از همهی روزهای دیگر دوستشان داشتی.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
میدانستم ممکن است برایم خیلی مناسب نباشد ولی این را هم میدانستم که بههرحال هیچکس احتمالاً برای من مناسب نخواهد بود و بهخودیخود هیچکس برای هیچکس مناسب نیست.
Qazal Azady
چگونه ممکن است غریبهای از راه برسد و نگاهت کند و باعث شود احساس کنی برای خودت و دنیا معنای بیشتری داری، حتی اگر چنین احساسی بهشدت شکننده باشد و فقط گاهی پیدا شود و آمادهی پریشانی و ناپدید شدن باشد. مهم این است که گاهی حسی بین دو نفر شکل میگیرد؛ نمیدانم تصادفی است یا منطقی دارد، نمیدانم چه ترکیبی از آدمها برای این منظور در کارند و چرا و چگونه آنها را پیدا میکنیم و در کنارمان نگهشان میداریم، و نمیدانم همهی اینها بر پایهی نظم است یا آشفتگی ولی احساس میکنم آشفتگی است بنابراین فرض میکنم همین است که هست.
Qazal Azady
یادم میآید شاهد لحظهای بودم که دخترک فهمید هیچکس (حتی پدرش) نمیداند چه بلایی قرار است سر او یا هر کس دیگری بیاید و این نامش «تنش دراماتیک» است و نامش «تعلیق زندگی» است و نامش «زنده بودن» است.
Qazal Azady
به گمانم هر آدمی دلش میخواهد احساس کند قادر است بخش کوچک ـ تا ـ متوسط ـ تا ـ بزرگ کسی را که دوستش دارد نابود کند، گرچه همه نمیتوانند آن خواستهی زشت را ببینند که زیر پوششی از عشقوعلاقه خوابیده.
Qazal Azady
به یاد آوردم که از میان جسم او به این دنیا لغزیدهام و این موضوع چهقدر معنا داشت، چهقدر مهم بود. چه چیزها که نمیگفت دربارهی انواع اتفاقهایی که قرار بود برایم بیفتد چون سرآغاز هر چه داشتم فقط او بود.
Qazal Azady
با نگاه جدیدش بهام خیره شده بود؛ نگاهی که پیش از آن هرگز ندیده بودم ولی قرار بود در آینده بیشتر ببینم. طوری نگاهم میکرد انگار یکی از وسایل موردعلاقهاش باشم که دیگر آنطور که باید کار نمیکند، انگار عیبی پیدا کرده بود، عیبی بسیار ناامیدکننده؛ چون وقت زیادی برای به دست آوردنش صرف کرده بود و باور داشت چیزی یافته که در برابر اینگونه عیبها ضمانت داشته باشد.
atefeh.mohammadi
نمیخواهم درگیر انسان بودن بشوم، چون انسان بودن یعنی شکنندگی، دانستن اینکه شکستنت در راه است و بهزودی خواهی شکست، شاید اصلاً همین امروز، همین لحظه، همین دَم هواپیمایی از آسمان بیفتد و نابودت کند یا ساختمانی که در آن زندگی میکنی فروبریزد و تو یا کسی را که عاشقش هستی بکُشد، و عاشق کسی بودن یعنی دانستن اینکه روزی مجبوری شکستنش را تماشا کنی مگر آنکه خودت زودتر بشکنی، و عاشق کسی بودن یعنی بیگمان آن عشق را رفتهرفته از دست بدهی
Mohanna
میتوانستم برای همهی انتخابهای بدم تنها اینطور دلیل بتراشم که نیاز داشتم همهچیز را رها کنم و هر چه زودتر بروم، خودم را از زندگی جدا کنم، از این زندگیای که آدمها راحت زندگیاش میکنند و به نظر برایشان خیلی بدیهی و درککردنی و روشن و ساده است، ساده و روشن برای هر کسی بهجز من، برای هر آدمی که در سمت دیگرِ جایی به نام من ایستاده.
Mohanna
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان