بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هیچ کس هرگز گم نمی شود | طاقچه
تصویر جلد کتاب هیچ کس هرگز گم نمی شود

بریده‌هایی از کتاب هیچ کس هرگز گم نمی شود

نویسنده:کاترین لیسی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۲.۶از ۲۰ رأی
۲٫۶
(۲۰)
ویران شدن‌های گاه‌وبی‌گاه بخشی ضروری و ناگزیر از تجربه‌های انسانی است.
زهرا غفاری
نکند این تنهایی دارد حالم را خراب می‌کند، نکند دارم تبدیل می‌شوم به انسانی مضحک و بی‌معنی
زهرا غفاری
می‌خواستم از همه‌چیز جدا بشوم، می‌خواستم از گذشته‌ی خودم خلاص بشوم. جریان زندگی به‌زور به جلو هلم می‌داد. چیزهای نادیدنی، خاطرات و تصورات و ترس‌ها در هم می‌پیچیدند و به جلو پرتابم می‌کردند.
wish
بعضی از آدم‌ها نمی‌توانند زندگی کردن در جهانی را تاب بیاورند که آدم‌هایش گاهی انتخاب می‌کنند خودشان را از آن بکشند بیرون
زهرا غفاری
هنوز نمی‌فهمم چرا از آن لحظه‌هایی که می‌خواستیم درون‌شان بمانیم جدا شدیم و چرا لحظه‌هایی که می‌خواستیم فراموش‌شان کنیم هنوز دست از سرمان برنداشته‌اند.
زهرا غفاری
هر کدام‌مان می‌خواهیم دیگری سخت نیازمندش باشد، آن‌قدر که اگر خودمان را از آن شخصی که به‌شدت نیازمندمان است دریغ کنیم چنان احساس خلأ کند که رابطه‌اش با دنیا قطع شود و دیگر نتواند به شیوه‌ای طبیعی، کارآمد، خوب و روبه‌جلو ادامه بدهد.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
هر دو می‌دانستیم بیش‌ترِ زنان به احتمال زیاد قربانی سوءاستفاده یا تجاوز یا آزار جنسی یا چیزی شبیه این‌ها هستند و هر زنی که هنوز مورد سوءاستفاده یا خشونت یا آزار جنسی یا از این‌دست چیزها قرار نگرفته می‌بایست فقط منتظرش بماند.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
می‌دانستم ممکن است برایم خیلی مناسب نباشد ولی این را هم می‌دانستم که به‌هرحال هیچ‌کس احتمالاً برای من مناسب نخواهد بود و به‌خودی‌خود هیچ‌کس برای هیچ‌کس مناسب نیست.
Qazal Azady
چگونه ممکن است غریبه‌ای از راه برسد و نگاهت کند و باعث شود احساس کنی برای خودت و دنیا معنای بیش‌تری داری، حتی اگر چنین احساسی به‌شدت شکننده باشد و فقط گاهی پیدا شود و آماده‌ی پریشانی و ناپدید شدن باشد. مهم این است که گاهی حسی بین دو نفر شکل می‌گیرد؛ نمی‌دانم تصادفی‌ است یا منطقی دارد، نمی‌دانم چه ترکیبی از آدم‌ها برای این منظور در کارند و چرا و چگونه آن‌ها را پیدا می‌کنیم و در کنارمان نگه‌شان می‌داریم، و نمی‌دانم همه‌ی این‌ها بر پایه‌ی نظم است یا آشفتگی ولی احساس می‌کنم آشفتگی است بنابراین فرض می‌کنم همین است که هست.
Qazal Azady
«تا حالا به این فکر کرده‌ای که هیچ‌کس دوست نداره درخواست کمک کنه؟» گفتم «خب…» و فکر کردم که خودم داشتم همین کار را می‌کردم؛ کمک می‌خواستم. گویا قدم نخست در هر کاری همین بود، در پیشرفت کردن، تبدیل شدن به انسانی بهتر با مشکلات کم‌تر. یا نه، نکند این کار یعنی پذیرفته‌ای مشکلی داری؟ ولی مگر همه‌ی آدم‌ها مشکل ندارند؟ آیا بیدار شدن یا نوشیدن آب یا غذا خوردن پذیرش این نیست که مشکلی داری؟
لیلا یزدی
صدایم انگار مال خودم نبود و اندازه‌ی دهانم نمی‌شد. فکرهای واقعی‌ام هم تبدیل به کلمات واقعی نمی‌شد بلکه به حرف‌های عاریه‌ای مسخره‌ای تبدیل می‌شد.
wish
ولی تنها آرزویم این بود که جعبه، کشو یا سوراخی در زمین وجود داشت که می‌توانستم همه‌ی این‌ها را درونش بگذارم، همه‌ی این ذهن و جسم و چیزهای مربوط به آن را که دیگر نمی‌دانستم چه‌کارشان کنم.
wish
صدایش را اشتباه انتخاب کرده بود. جوری که با آن صدا صحبت می‌کرد اصلاً قشنگ نبود و گوش دادن به حرف زدنش آزارم می‌داد
wish
حتی نمی‌دانم دارم درباره‌ی چه حرف می‌زنم یا فکر می‌کنم یا اصلاً دارم حرف می‌زنم یا نه، فکر می‌کنم یا نه، و شاید اگر صدا یا رنگ بودم در واقع صدا یا رنگ نبودم، جانور بودم، که آن هم نمی‌تواند درست باشد، چون خودم حالا جانور هستم. بخشی از من جانوری وحشی است
wish
و خواسته‌هامان کجا رفت؟ و چه کسی خواسته‌هامان را به آتش کشید؟ و چه کسی خواستن را اختراع کرد و چرا؟
wish
فقط می‌خواستم در مسیر جایی باشم، تا ابد در راه باشم بی‌آن‌که اصلاً به جایی برسم، چون شاید تنها دلم می‌خواست بروم و بروم و به رفتن ادامه بدهم و رها کنم و رها کنم و بروم و رها کنم و پیوسته در رفتن باشم
wish
فکر کردم باید این زندگی را بخواهم ولی تنها چیزی که می‌خواستم این بود که آرزو کنم واقعاً بخواهم که این زندگی را بخواهم و، اگر می‌خواستم با خودم روراست باشم، که گاهی بودم، حتی نمی‌خواستم بخواهم که آرزو کنم.
wish
چگونه ممکن است غریبه‌ای از راه برسد و نگاهت کند و باعث شود احساس کنی برای خودت و دنیا معنای بیش‌تری داری، حتی اگر چنین احساسی به‌شدت شکننده باشد و فقط گاهی پیدا شود و آماده‌ی پریشانی و ناپدید شدن باشد.
زهرا غفاری
وقتی با هم بودیم جوری زنده و انسان بودیم که در دیگر مواقع زندگی‌مان نشانی از آن نمی‌یافتیم.
زهرا غفاری
آیا خانواده‌اش از آن خانواده‌هایی است که در کنارشان بودن بدتر از تنهایی است؟
زهرا غفاری
من هم اگر گوسفند بودم از خودم فرار می‌کردم و حتی حالا هم که خودم هستم، بعضی صبح‌ها، دوست دارم چیزی باشم که از خودم فرار می‌کند نه چیزی که تا ابد به درونم دوخته شده است.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
ای کاش می‌توانستم استعمارگری پیدا کنم و برای هر چیز غیربومی‌ای در درونم مقصر بدانمش؛ هر کسی یا چیزی که اکوسیستمم را به گند کشیده و باعث شده خودم را درست نشناسم.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
مدتی طولانی درباره‌ی اراده‌ی آزاد و امکانش، که هیچ‌کدام‌مان نداشتیم، استدلال‌های چندگانه‌ای مطرح کرد.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
موضوع این است: آدم‌ها نمی‌توانند آدم‌ها را رهایی بخشند و نمی‌دانم چه چیزی آدم‌ها را رهایی می‌بخشد، چه چیزی حال آدم‌ها را خوب می‌کند و چه چیزی آدم‌ها را در بخش معنادارِ انسان بودن نگه می‌دارد
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
گمان می‌کنم این خصوصیتِ دنیای فکروخیال باشد؛ مدت کوتاهی زندگی‌شان می‌کنی ولی باید فراموش‌شان کنی، گاهی باید کاملاً فراموش‌شان کنی تا بتوانی به زندگی‌ات ادامه بدهی.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
بعضی از آدم‌ها نمی‌توانند زندگی کردن در جهانی را تاب بیاورند که آدم‌هایش گاهی انتخاب می‌کنند خودشان را از آن بکشند بیرون و بعضی از آدم‌ها نیاز دارند در دنیایی زندگی کنند که در آن خودکشی‌ها همه نوعی سوءتفاهم است،
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
مغزْ ماشینی است که داده‌ها را به احساسات تبدیل می‌کند و احساسات را به تصمیمات،
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
چگونه ممکن است غریبه‌ای از راه برسد و نگاهت کند و باعث شود احساس کنی برای خودت و دنیا معنای بیش‌تری داری، حتی اگر چنین احساسی به‌شدت شکننده باشد و فقط گاهی پیدا شود و آماده‌ی پریشانی و ناپدید شدن باشد.
بهار
من در بدن خودم به دام افتاده بودم
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴
فقط می‌خواستم در مسیر جایی باشم، تا ابد در راه باشم بی‌آن‌که اصلاً به جایی برسم، چون شاید تنها دلم می‌خواست بروم و بروم و به رفتن ادامه بدهم و رها کنم و رها کنم و بروم و رها کنم و پیوسته در رفتن باشم و هرگز نرسم.
کاربر ۷۳۲۵۴۹۴

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۵ صفحه

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۵ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان