آن دو روی یکی از دستهای ژانوالژان افتادند.
نور دو شمعدان روشنش میکرد، چهرۀ سفیدش آسمان را مینگریست. میگذاشت تا کوزت و ماریوس دستهایش را غرق بوسه کنند، مرده بود.
شب بیستاره بود و کاملاً تاریک. بیشک در ظلمت، ملکی عظیم ایستاده بود، بالها گسترده. در انتظار جان.
Fateme
فقط، روزی که سالها بر آن گذشته است، دستی، این چهار مصرع را که رفته رفته زیر باران و غبار ناخوانا شده است، و شاید امروز بهکلی محو شده باشد، بامداد بر سنگ نوشت:
«خفته است ـ هر چند که سرنوشتش بس غریب بود،
میزیست، ـ مرد، هنگامیکه فرشتهاش را نداشت؛
حادثه، بهسادگی و به خودی خود دررسید:
همچون شب که چون روز برود درمیرسد» .
a.m.kh
مقارن نیمههای شب، ژانوالژان بیدار شد.
🌙IAmir∞
«خفته است ـ هر چند که سرنوشتش بس غریب بود،
میزیست، ـ مرد، هنگامیکه فرشتهاش را نداشت؛
حادثه، بهسادگی و به خودی خود دررسید:
همچون شب که چون روز برود درمیرسد» .
F.Basiri
عشق با آن رفعت مطلق که دارد نمیدانم با چه نابینایی از آسمانی از عفت مخلوط میشود.
The Secrets Of Creation
مردی که در کمین باشد شامهای دارد که فریبش نمیدهد
سعید نعمتی