حوصلهام سر نمیرفت ها. فقط زندگیام مفهومی نداشت.
SMelikaaseyd
به خودم میگم که ماری مربی شد، فقط برایاینکه به انجام کارهای موردعلاقهش در زندگی ادامه بده، یعنی سرهم کردن، خلق کردن و ساختن چیزها. بلافاصله عاشقش شدم. از همون صبح اولین روز. لباسهای تنش رو خودش دوخته بود، پلیورهاش رو خودش بافته بود و جواهراتش رو خودش ساخته بود.
SMelikaaseyd
یه چیزی بهت میگم آویزهٔ گوشت کن: خیلی سادهتره که آدم غمگین باشه تا شاد، و من، گوشت با منه؟ من از آدمهایی که سادهترین راه رو انتخاب میکنن هیچ خوشم نمیآد، از نقنقوها خوشم نمیآد! شاد باش لعنتی! همهٔ تلاشت رو بکن تا شاد باشی!
SMelikaaseyd
غم نیست لئون بزرگ، فقط آبه که داره سرریز میکنه...
SMelikaaseyd
میخوام بهت بگم که اگه مامانوبابات باهم دعوا میکنن، تقصیر تو نیست. اونها مقصرن، فقط خودشون. تو این وسط هیچکارهای، تو تقصیری نداری. گوشت با منه؟ کوچیکترین تقصیری نداری. حتی اگه تو شاگرداول کلاس هم میبودی، اگه فقط نمرههای ۱۹ و ۲۰ میآوردی خونه، مامانوبابات بازهم باهم دعوا میکردن، فقط مجبور بودن یه بهونهٔ دیگه پیدا کنن، همین.
SMelikaaseyd