بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گلدان / بهار و عروسک | طاقچه
تصویر جلد کتاب گلدان /  بهار و عروسک

بریده‌هایی از کتاب گلدان / بهار و عروسک

نویسنده:بهمن فرسی
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۴ رأی
۴٫۰
(۴)
دختر: راسته که می‌گن هر کسی یه ستاره داره؟ پسر: هه، فقط چیزهایی رو که به هیچ‌کس نمی‌تونه تعلق داشته باشه عادلانه تقسیم می‌کنن.
nastaran
خوبه، خیلی هم خوبه، اما ممکن نیس، همیشگی نیس، هیچ چیز همیشگی نیس، این حکم عقله. اما آدم با احساساتش زندگی می‌کنه. اینه که انتظار داره بعضی چیزها تو زندگی موندگار باشن، همیشگی باشن، یعنی بیشتر از یه روز یا یه هفته دوام بیارن.
nastaran
شما فکر می‌کنی که بشر تو زندگیش فکر هم می‌کنه؟ نه! ابدا! راستش وسوسه است، وسوسه می‌کنیم. بکنم؟ نکنم؟ بخوام؟ نخوام؟ بگم؟ نگم؟ این اسمش فکر نیست
nastaran
خوبه، خیلی هم خوبه، اما ممکن نیس، همیشگی نیس، هیچ چیز همیشگی نیس، این حکم عقله. اما آدم با احساساتش زندگی می‌کنه. اینه که انتظار داره بعضی چیزها تو زندگی موندگار باشن، همیشگی باشن، یعنی بیشتر از یه روز یا یه هفته دوام بیارن.
nastaran
دختر: راسته که می‌گن هر کسی یه ستاره داره؟ پسر: هه، فقط چیزهایی رو که به هیچ‌کس نمی‌تونه تعلق داشته باشه عادلانه تقسیم می‌کنن. دختر: (با صفایی کودن و بیگانه) چی...؟ پسر: هیچی!
Marya
دختر: راسته که می‌گن هر کسی یه ستاره داره؟ پسر: هه، فقط چیزهایی رو که به هیچ‌کس نمی‌تونه تعلق داشته باشه عادلانه تقسیم می‌کنن.
صَبا
دختر: راسته که می‌گن هر کسی یه ستاره داره؟ پسر: هه، فقط چیزهایی رو که به هیچ‌کس نمی‌تونه تعلق داشته باشه عادلانه تقسیم می‌کنن.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
پدر: تو چشم آدم وامیسّن، وجودش رو منکر میشن. (مکث) کجا؟ کجا می‌خواین فرار کنین؟ فکرش رو کردین؟ آره... (مکث) ما هم می‌گفتیم: هر‌چه پیش آید خوش آید. اما... (مکث) هیچ‌کدوم از یاغی‌گری‌های بی‌نقشه‌مون، اوهو! اوهو! اوهو! هیچ‌وقت خوشی برامون نیاورد. خوشی خوشی... نه بی‌خیالی و ولنگاری!
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
من نمی‌دونم این زن‌ها وقتی می‌رن حموم چی‌کار می‌کنن که این‌قدر طول می‌کشه ئه! خونم جوش اومد بچه! حالا می‌زنم زمین می‌ترکونمش‌ها... لالا... لا... لا... گل شبدر، ای ککه به‌گور پدر هر چی پدر! ای درد بی‌درمون! کفرم که حسابی بالا می‌آد هوس می‌کنم به اندازۀ وقت یک حموم رفتن زن بشم. ببینم آخه. ببینم دیگه، مگه غیر از یه سروتن بی‌صاحاب مونده‌س که باید قشو بخوره؟
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
همسایه: خونه‌اید؟ سلام! حال سرکار؟ روزگار ما رو می‌بینید! پیش پیش پیش! (بچه را تو بغل تکان می‌دهد.) این بچه من رو کشت. مادرش رفته حمام، سه ساعت تمومه مثل زنگوله گردن بزغاله یک‌بند ونگ‌و‌ونگ می‌کنه. خب بغل بغله دیگه، بگو آخه تو چه می‌فهمی فسقلیِ نیم‌وجبی. بسه دیگه!
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
هیچ‌کس نمی‌دونه ستاره‌ش کجا می‌افته، همین‌طور هم، نمی‌دونه کدوم ستاره ستارۀ خودشه.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
چرا من نمی‌تونم مثل همه مشتم رو بذارم زیر چونه‌م و با یه صدای سوزناک مغبون اعلامیه بدم که: چی‌کار می‌شه کرد؟ چی‌کار می‌شه کرد، ما حالا داریم یه دورۀ خلأ رو طی می‌کنیم. (با فریاد) نه! رفتار من نمی‌تونه این‌طوری باشه، من باید داد بزنم، من فریاد می‌زنم: آهاااای زهوار‌در‌رفته‌ها! بدبخت‌ها! وضعتون رو حس کنید! بفهمید! عوضی نگیرید! این فضا فضا نیست! خلائه! این حرکت نیست، چون قصد توش نیست! این سقوطه! سقوط، سقوط آزاد! و اختیاری! (با نفسی تنگ‌شده و صدایی گرفته) بله اختیاری.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
سکه‌هایی که تو جیب من پیدا می‌شه فقط یه روز اعتبار دارن. و اگه آخر شب ته جیبم چیزی باقی مونده باشه به‌هیچ‌وجه مطمئن نیستم که فردا بتونم باهاشون همون چیزایی‌رو که امروز خریدم باز هم بخرم.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
راستی بی‌پروایی است و بی‌پروایی زایندۀ ناباوری و جدایی.
plato
خوبه، خیلی هم خوبه، اما ممکن نیس، همیشگی نیس، هیچ چیز همیشگی نیس، این حکم عقله. اما آدم با احساساتش زندگی می‌کنه. اینه که انتظار داره بعضی چیزها تو زندگی موندگار باشن، همیشگی باشن، یعنی بیشتر از یه روز یا یه هفته دوام بیارن.
nastaran
به‌نظر اون فقط در تنهایی محض و همیشگی هر چیزی می‌تونه پاک و اصیل باشه. ارتباط یعنی فساد و آلودگی. اجتماع ماسک به‌صورت‌اِت می‌زنه، و خواستن و نخواستن تو هیچ تأثیری نداره. آدم محکومه که عکس‌العمل نشون بده، و عکس‌العمل یعنی پوشیدن اسلحۀ حریف.
nastaran
به زبانی که در دهان: خط، رنگ، حرکت، سکوت، و صداست. نیز بیندیش: راستی بی‌پروایی است و بی‌پروایی زایندۀ ناباوری و جدایی.
Marya
دختر: راسته که می‌گن هر کسی یه ستاره داره؟ پسر: هه، فقط چیزهایی رو که به هیچ‌کس نمی‌تونه تعلق داشته باشه عادلانه تقسیم می‌کنن.
صَبا
همسایه: خونه‌اید؟ سلام! حال سرکار؟ روزگار ما رو می‌بینید! پیش پیش پیش! (بچه را تو بغل تکان می‌دهد.) این بچه من رو کشت. مادرش رفته حمام، سه ساعت تمومه مثل زنگوله گردن بزغاله یک‌بند ونگ‌و‌ونگ می‌کنه. خب بغل بغله دیگه، بگو آخه تو چه می‌فهمی فسقلیِ نیم‌وجبی. بسه دیگه! من نمی‌دونم این زن‌ها وقتی می‌رن حموم چی‌کار می‌کنن که این‌قدر طول می‌کشه ئه! خونم جوش اومد بچه! حالا می‌زنم زمین می‌ترکونمش‌ها... لالا... لا... لا... گل شبدر، ای ککه به‌گور پدر هر چی پدر! ای درد بی‌درمون! کفرم که حسابی بالا می‌آد هوس می‌کنم به اندازۀ وقت یک حموم رفتن زن بشم. ببینم آخه. ببینم دیگه، مگه غیر از یه سروتن بی‌صاحاب مونده‌س که باید قشو بخوره؟ زهرمار! پیش... پیش پیش! نازی نازی! حناق!
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
نه واقعاً، شما فکر می‌کنی که بشر تو زندگیش فکر هم می‌کنه؟ نه! ابدا! راستش وسوسه است، وسوسه می‌کنیم. بکنم؟ نکنم؟ بخوام؟ نخوام؟ بگم؟ نگم؟ این اسمش فکر نیست، نظر شما چیه؟
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
وقتی به چنگمون می‌آد که دیگه طاقت نگه‌داشتنش رو نداریم. (چندشش می‌شود.) دیگه بسه! بسه، بسه!
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
بوی سیل می‌آد، بوی چیزی که اومده و چیزایی رو برده.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
دقت کرده‌ای؟ لرزه‌های سینۀ آب رو دیده‌ای؟ دل باید اونجور بزنه، با همون پاکی و آسودگی، نرم و روان و پیدا... (با کلافگی) تازه رودخونه هم بالأخره یه روز خشک می‌شه! شاید اصلاً دل من و تو بی‌خود خیال کرده که باید بزنه.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
مرد: می‌دونی یه دقه پیش چی می‌خواستم بگم که نگفتم؟ می‌خواستم بگم اینجا، توی این صورت، توی این مغز، توی این چشما، یه چیزای تازه‌ای سبز شده. می‌دونی چی؟ چرتکه انداختن واسه برگزار کردن لحظه‌های همین زندگی گند. می‌دونی چی سبز شده؟ (لحظه‌ای با چشم‌های دریده و خیره صورت زن را نگاه می‌کند.) پیری! پیری! پیر و بدترکیب شده‌ای. (مکث) ولی من، به‌هرحال فقط تو رو می‌تونم بپسندم. (سر زن را به سینه‌اش می‌چسباند.)
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
(زن را به خود می‌فشارد.) بیچارۀ پیر ورشکسته، اون‌وقت هی می‌شینه صفحۀ آمریکایی یکشنبه غمگین گوش می‌کنه. آشنایی ما روز یکشنبه شروع شد، هیچ یادت هست؟ و روزی که من از تو خونۀ تو بلند شدم رفتم و دیگه به‌سراغت نیومدم یکشنبه نبود، اینم یادت نیست؟ و امروز یکشنبه‌س، هیچ به فکرش بودی؟ امروز یکشنبه‌س! برا یه امریکایی ممکنه دلتنگ‌کننده هم باشه ولی برای من نیس. من شاید روز جمعه این‌طور باشم.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
آدم یهو متوجه می‌شه، که با خشت‌هایی که از فکر دیگری دزدیده خودش داره ساختمون می‌کنه. و چه ساختمونی.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
مرد: دارم پنبه تیز می‌کنم. زن: که سر من رو باهاش ببری؟ مرد: براوو، من هیچ‌وقت در هوش تو تردید نکرده‌م. زن: و من در بدجنسی تو. مرد: بله، درست هم هست، بدجنس، و حتی خل، و حتی خیالاتی، و حتی خودخواه، خب من اینم. رای‌اِت رو صادر کن: اعدام؟ حبس ابد؟ تبعید؟ یا آزادی و شکنجۀ مداوم؟
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹

حجم

۸۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

حجم

۸۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

قیمت:
۶۷,۰۰۰
تومان