بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هایدی | طاقچه
۴٫۷
(۳۶)
خدا خیلی مهربان است و می‌داند که چه چیزی برای ما خوب است. البته اگر چیزی را درخواست بکنیم که حق ما نباشد، او آن را به ما نمی‌دهد، اما موقع خودش، اگر به دعاکردن ادامه بدهیم و به او اعتمادکنیم، چیزهای بهتری به ما می‌دهد. این‌طور نیست که او حرف تو را نشنیده باشد؛ چون او می‌تواند در یک زمان به صحبت‌ها و درد دل‌های همه گوش بدهد. این یکی از توانایی‌های شگفت‌انگیز خداوند است.
امیر
ببین او چطور همه چیز را درست کرد! من از این به بعد همیشه دعا می‌کنم، همان‌طور که مادربزرگ به من گفت. و اگر خدواند فوراً آنها را برآورده نکند، می‌فهمم که نقشه‌ی بهتری برایم کشیده است؛
امیر
اما تو دعاکردن را کنار گذاشته‌ای و این نشان می‌دهد که واقعاً به او ایمان نداری. اگر همین‌طور ادامه بدهی، خداوند تو را به حال خودت رها می‌کند. آن وقت اگر مشکلی پیش بیاید و تو متوجه بشوی که هیچ‌کس نیست کمکت کند، تنها باید خودت را مقصر بدانی؛ چون به تنها کسی که می‌تواند واقعاً به تو کمک کند پشت کرده‌ای.
t.ftm.s
هایدی با اطمینان گفت: «وقتی که دیگر کاری از دست خودت برنمی‌آید، به خدا بگو.» دکتر گفت: «این کلمات قشنگ‌اند، عزیزم. اما این خود خداست که غم را می‌فرستد.» هایدی مدتی اندیشمندانه نشست. او مطمئن بود که خدا همیشه می‌تواند کمک کند، اما سعی کرد جواب را از میان تجربیات خودش پیدا کند و بالاخره گفت: «فکر می‌کنم شما باید منتظر بمانید و به این فکر کنید که خداوند نقشه‌های خوبی دارد ـ حتی اگر یک‌جور ناراحتی برایتان ایجاد می‌کند. اما شما باید صبور باشید. ببینید، وقتی یک اتفاق خیلی بد می‌افتد، چون شما از جریانات خوبی که در راه است اطلاع ندارید، فکر می‌کنید که این غم تا ابد ادامه پیدا می‌کند و می‌ماند.»
Neda^^
من نمی‌دانستم که چنین مردم خوبی هم در دنیا وجود دارند. وقتی می‌بینم که خداوند به خاطر بنده‌ی پیر و فقیری مثل من، این آدم‌های خوب را به زحمت انداخته است، احساس می‌کنم که ایمانم قوی‌تر می‌شود.
امیر
هایدی گفت: «من داشتم فکر می‌کردم. به نظر تو این چیز خوبی نیست که خدا همیشه چیزی را که از او می‌خواهیم به ما نمی‌دهد و همان موقع دعایمان را برآورده نمی‌کند؟ البته این به آن دلیل است که او از چیزهای دیگری خبر دارد که برای ما مفیدتر و بهترند.» کلارا پرسید: «حالا چرا یاد این موضوع افتادی؟» ـ وقتی من در فرانکفورت بودم، بارها دعا کردم که فوراً به خانه‌ام برگردم. اما خدا دعایم را برآورده نمی‌کرد و من فکر می‌کردم که او فراموشم کرده است. ولی اگر آن موقع به خانه می‌آمدم تو هرگز به اینجا نمی‌آمدی و خوب نمی‌شدی. کلارا کمی صبر کرد و بعد گفت: «اما در این صورت، شاید ما اصلاً نباید برای چیزی دعا کنیم. چون خداوند می‌داند ـ و ما نمی‌دانیم ـ که چه چیزی به نفع ماست.» هایدی فوراً جواب داد: «فکر نمی‌کنم که این حرف درستی باشد. ما هر روز باید دعا کنیم تا ایمانمان را به خدا نشان بدهیم و اینکه می‌دانیم همه چیز از جانب اوست. اگر ما خدا را فراموش کنیم، آن وقت گاهی او ما را به حال خودمان رها می‌کند و بعد مشکلات زیادی برایمان پیش می‌آید. مادربزرگ اینها را به من گفت و همه چیز، همان‌طور که او می‌گفت، عوض شد. پس حالا ما باید از خدا تشکر کنیم که به تو قدرت راه‌رفتن داد.»
امیر
وقتی ما شادیم، چقدر راحت دیگران و غم‌هایشان را فراموش می‌کنیم!
امیر
و هرگز خداوند را فراموش نمی‌کنیم. او هم ما را فراموش نمی‌کند
t.ftm.s
من نمی‌دانستم که چنین مردم خوبی هم در دنیا وجود دارند. وقتی می‌بینم که خداوند به خاطر بنده‌ی پیر و فقیری مثل من، این آدم‌های خوب را به زحمت انداخته است، احساس می‌کنم که ایمانم قوی‌تر می‌شود. خانم سِسمان گفت: «همه‌ی ما در درگاه خداوند، فقیر هستیم. همه‌ی ما به توجه‌ی او نیاز داریم و حالا باید برای مدتی با هم خداحافظی کنیم. اما همان‌طور که گفتم، ما سال بعد برمی‌گردیم و مطمئن باشید که ملاقات با شما را هم فراموش نخواهیم کرد.»
علیزاده
اما تو دعاکردن را کنار گذاشته‌ای و این نشان می‌دهد که واقعاً به او ایمان نداری. اگر همین‌طور ادامه بدهی، خداوند تو را به حال خودت رها می‌کند. آن وقت اگر مشکلی پیش بیاید و تو متوجه بشوی که هیچ‌کس نیست کمکت کند، تنها باید خودت را مقصر بدانی؛ چون به تنها کسی که می‌تواند واقعاً به تو کمک کند پشت کرده‌ای. دوست داری چنین اتفاقی بیفتد، هایدی یا فوراً می‌روی و از خداوند طلب بخشش می‌کنی و از او می‌خواهی به تو ایمانی قوی بدهد تا دعاکردنت را هر روز ادامه بدهی و در پایان به او اعتماد کنی تا همه چیز درست شود؟
هدهدسبا
اگر خداوند همان اول، به دعاهای من گوش می‌کرد و مرا برمی‌گرداند، هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. من مجبور می‌شدم نان‌های کمی را که کنار گذاشته بودم برای گرانی بیاورم. اما آنها خیلی زود تمام می‌شدند و تازه خواندن را هم یاد نمی‌گرفتم. خداوند خودش می‌داند که چه کاری بهتر است، درست همان‌طور که مادربزرگ کلارا گفت. ببین او چطور همه چیز را درست کرد! من از این به بعد همیشه دعا می‌کنم، همان‌طور که مادربزرگ به من گفت. و اگر خدواند فوراً آنها را برآورده نکند، می‌فهمم که نقشه‌ی بهتری برایم کشیده است؛ یعنی درست همان کاری که در فرانکفورت کرد. ما هر روز دعا می‌کنیم. درست است، پدربزرگ؟ و هرگز خداوند را فراموش نمی‌کنیم. او هم ما را فراموش نمی‌کند
هدهدسبا
هرگز خداوند را فراموش نمی‌کنیم. او هم ما را فراموش نمی‌کند.» پیرمرد به آرامی گفت: «و اگر کسی فراموش کرد؟» هایدی با جدیت گفت: «خیلی بد می‌شود. چون در آن صورت خدا او را به حال خودش رها می‌کند و بعد اگر برایش مشکلی پیش بیاید، هیچ‌کس برایش دلسوزی نمی‌کند و همه به او می‌گویند که چون تو خدا را فراموش کردی، حالا خدا هم تو را به حال خودت گذاشته است.»
امیر
اما اگر فکر می‌کنی که می‌توانی هر کاری دلت خواست انجام دهی و هیچ‌کس هم متوجه نشود، در اشتباه بزرگی هستی. خداوند همه چیز را می‌بیند و می‌شنود و وقتی متوجه می‌شود که کسی سعی دارد کارش را پنهان کند، آدم‌کوچولوی ناظری را، که همه‌ی ما کنارمان داریم، بیدار می‌کند. وقتی ما مشغول انجام کار اشتباهی هستیم، این آدم‌کوچولو خواب است. اما بعد بیدار می‌شود و با سوزن کوچکی که برای نیش‌زدن به ما دارد یک لحظه آراممان نمی‌گذارد. او دائم به ما نیش می‌زند و با لحنی سرزنش‌آمیز می‌گوید: ''یک نفر فهمیده. حالا دچار مشکل می‌شوی. ''
امیر
کلارا پرسید: «هایدی، چرا این‌طور میومیو می‌کنی؟ مگر نمی‌بینی که چقدر خانم رُتن‌مایر را عصبانی کرده‌ای؟» هایدی بالاخره رازش را فاش کرد: «اما من نیستم، این صدای بچه‌گربه‌هاست.» خانم رُتن‌مایر جیغ زد: «چی! بچه‌گربه‌ها! اینجا؟ سباستین! تینت! زود بیاید و این موجودات وحشتناک را پیدا کنید و از اینجا بیرون بیندازید.» و خودش به طرف اتاق مطالعه دوید و در را محکم بست؛ چون از گربه‌ها متنفر بود و واقعاً از آنها می‌ترسید! سباستین داشت می‌خندید. به همین خاطر، مجبور شد که قبل از واردشدن به اتاق، کمی بیرون بماند تا خودش را آرام کند.
Neda^^
آتشِ عصر از همه بهتر بود. پیتر گفت که آن آتش نیست، اما نتوانست به من بگوید که دقیقاً چه چیزی است. اما شما می‌توانید، پدربزرگ. مگرنه؟ پیرمرد گفت: «این روشِ شب به خیر گفتنِ خورشید به کوه‌هاست. او آن همه نورهای زیبا را روی کوه‌ها می‌پاشد تا آنها تا صبح روز بعد، که خورشید برمی‌گردد، فراموشش نکنند.»
ونوشه
نگرانی‌هایت را محرمانه به خدا بگو به قدرت بی‌انتهای او تکیه کن او همه‌ی نیایش‌های تو را می‌شنود و بالاخره آرامش را فرو می‌فرستد عشق بی‌پایان او قدرت مطمئن و حقیقی او آسایش را از بالا می‌فرستد و همه‌ی امیدها تازه می‌شود
mimkh1411
خورشید طلایی از پشت کوه بیرون می‌دود و نورش را می‌افشاند گرم و درخشنده بر سر ما قدرت خداوند را می‌بینیم ساعت به ساعت عشق او واقعی است و دوام خواهد یافت تا ابد غم و اندوه از بین می‌رود
mimkh1411
«اگر خداوند همان اول، به دعاهای من گوش می‌کرد و مرا برمی‌گرداند، هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. من مجبور می‌شدم نان‌های کمی را که کنار گذاشته بودم برای گرانی بیاورم. اما آنها خیلی زود تمام می‌شدند و تازه خواندن را هم یاد نمی‌گرفتم. خداوند خودش می‌داند که چه کاری بهتر است، درست همان‌طور که مادربزرگ کلارا گفت. ببین او چطور همه چیز را درست کرد! من از این به بعد همیشه دعا می‌کنم، همان‌طور که مادربزرگ به من گفت. و اگر خدواند فوراً آنها را برآورده نکند، می‌فهمم که نقشه‌ی بهتری برایم کشیده است؛ یعنی درست همان کاری که در فرانکفورت کرد. ما هر روز دعا می‌کنیم. درست است، پدربزرگ؟ و هرگز خداوند را فراموش نمی‌کنیم. او هم ما را فراموش نمی‌کند.»
فانوس
او دوباره در خانه بود، غروب خورشید را در کوهستان دیده بود و صدای زوزه‌ی باد در میان درختان کاج را شنیده بود.
علیزاده
هایدی پرسید: «فکر می‌کنی چرا ستاره‌ها این‌طور با درخشندگی به ما چشمک می‌زنند؟» کلارا جواب داد: «نمی‌دانم. خودت بگو.» ـ چون آنها در بهشت هستند و می‌دانند که خداوند روی زمین مواظب ماست. ما نباید از چیزی بترسیم، چون همه چیز بالاخره درست می‌شود. این دلیل چشمک‌زدن و سر تکان دادن آنها برای ماست. حالا بیا دعایمان را بخوانیم کلارا و از خدا بخواهیم که مراقب ما باشد.
امیر
در دامنه‌ی رشته‌کوهی که قله‌های صخره‌ای و ناهموارش بر فراز دره‌های عمیق سایه افکنده است، شهر سوئیسی کوچک و زیبایی به نام مینفیلد قرار دارد و در انتهای شهر، جاده‌ی باریک و پر پیچ و خمی تا بالای کوه کشیده شده است. در قسمت‌های پایین‌تر جاده، زمین چندان سرسبز نیست، اما بوی خوش گل‌های وحشی و مرتع‌های ارتفاعات بالاتر، هوا را معطر کرده است.
Neda^^
و آنجا یک بچه‌ی خیابان‌گردِ ژنده‌پوش را دید که با دستگاهی مشغول ساززدن بود. معلم طوری نگاه می‌کرد که انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست افکارش را متمرکز کند. کلارا و هایدی هم با شادی به موسیقی گوش می‌دادند. خانم رُتن‌مایر فریاد زد: «بس کنید، بس کنید، فوراً!» اما صدای او در آن شلوغی به سختی شنیده می‌شد. او به طرف پسرک و بقیه دوید، اما پایش روی چیزی رفت و نزدیک بود زمین بخورد. بعد با وحشت پایین را نگاه کرد و جسم سیاه و عجیبی را زیر پایش دید ـ یک لاک‌پشت. او به هوا پرید ـ کاری که سال‌ها انجام نداده بود! بعد با آخرین توانش جیغ کشید و سباستین را صدا زد.
Neda^^
خداوند همه چیز را می‌بیند و می‌شنود و وقتی متوجه می‌شود که کسی سعی دارد کارش را پنهان کند، آدم‌کوچولوی ناظری را، که همه‌ی ما کنارمان داریم، بیدار می‌کند. وقتی ما مشغول انجام کار اشتباهی هستیم، این آدم‌کوچولو خواب است. اما بعد بیدار می‌شود و با سوزن کوچکی که برای نیش‌زدن به ما دارد یک لحظه آراممان نمی‌گذارد. او دائم به ما نیش می‌زند و با لحنی سرزنش‌آمیز می‌گوید: ''یک نفر فهمیده. حالا دچار مشکل می‌شوی.
Neda^^
«اگر خداوند همان اول، به دعاهای من گوش می‌کرد و مرا برمی‌گرداند، هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. من مجبور می‌شدم نان‌های کمی را که کنار گذاشته بودم برای گرانی بیاورم. اما آنها خیلی زود تمام می‌شدند و تازه خواندن را هم یاد نمی‌گرفتم. خداوند خودش می‌داند که چه کاری بهتر است، درست همان‌طور که مادربزرگ کلارا گفت. ببین او چطور همه چیز را درست کرد! من از این به بعد همیشه دعا می‌کنم، همان‌طور که مادربزرگ به من گفت. و اگر خدواند فوراً آنها را برآورده نکند، می‌فهمم که نقشه‌ی بهتری برایم کشیده است؛ یعنی درست همان کاری که در فرانکفورت کرد. ما هر روز دعا می‌کنیم. درست است، پدربزرگ؟ و هرگز خداوند را فراموش نمی‌کنیم. او هم ما را فراموش نمی‌کند.» پیرمرد به آرامی گفت: «و اگر کسی فراموش کرد؟» هایدی با جدیت گفت: «خیلی بد می‌شود. چون در آن صورت خدا او را به حال خودش رها می‌کند و بعد اگر برایش مشکلی پیش بیاید، هیچ‌کس برایش دلسوزی نمی‌کند و همه به او می‌گویند که چون تو خدا را فراموش کردی، حالا خدا هم تو را به حال خودت گذاشته است.»
ونوشه
لبخند زودگذری روی لب‌های دکتر نشست و گفت: «اما اگر اندوه، کسی را در فرانکفورت اسیر خودش بکند و تا اینجا هم دنبالش بیاید، ‌آن وقت باید چه کار کرد؟» هایدی با اطمینان گفت: «وقتی که دیگر کاری از دست خودت برنمی‌آید، به خدا بگو.»
ونوشه
آه، پس نمی‌دانی که حرف‌زدن با خدا چه لذتی دارد. آن هم وقتی که ناراحت هستی و هیچ‌کس نیست که کمکت کند و مطمئن می‌شوی که او کمک خواهد کرد. باور کن، او همیشه راهی را برای دوباره خوشحال‌کردن ما پیدا می‌کند.
t.ftm.s
خدا خیلی مهربان است و می‌داند که چه چیزی برای ما خوب است. البته اگر چیزی را درخواست بکنیم که حق ما نباشد، او آن را به ما نمی‌دهد، اما موقع خودش، اگر به دعاکردن ادامه بدهیم و به او اعتمادکنیم، چیزهای بهتری به ما می‌دهد.
t.ftm.s
«اگر خداوند همان اول، به دعاهای من گوش می‌کرد و مرا برمی‌گرداند، هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد.
t.ftm.s
خداوند خودش می‌داند که چه کاری بهتر است، درست همان‌طور که مادربزرگ کلارا گفت. ببین او چطور همه چیز را درست کرد! من از این به بعد همیشه دعا می‌کنم، همان‌طور که مادربزرگ به من گفت. و اگر خدواند فوراً آنها را برآورده نکند، می‌فهمم که نقشه‌ی بهتری برایم کشیده است
t.ftm.s
«وقتی که دیگر کاری از دست خودت برنمی‌آید، به خدا بگو.»
t.ftm.s

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان