بریدههایی از کتاب گربه زیر باران
۳٫۸
(۱۸۸)
دریا در امتداد خطی طولانی در زیر باران میشکست و به سوی ساحل میلغزید تا بالا بیاید و زیر باران در امتداد خطی طولانی باز درشکند.
Maryam Bagheri
(از مجموعه مطالعه در وقت اضافه)
Αναγνώστης{بانو راد }
دلم میخواهد موهایم را محکم پشت سرم ببندم. طوری موهایم را از پشت گیره بزنم که بتوانم حسش کنم.
آسمان دار
و خودش به مطالعه ادامه داد. زنش از پنجره به بیرون خیره شد. هوا دیگر کاملاً تاریک بود و هنوز قطرههای باران از درختهای نخل چکه میکرد. زن گفت: «به هر حال، من دلم یک گربه میخواهد. دلم گربه میخواهد. همین الان میخواهم. اگر نمیتوانم موهایم را بلند کنم یا هر سرگرمی دیگری داشته باشم حداقل که میتوانم یک گربه داشته باشم».
جورج دیگر به حرفهایش گوش نمیداد و کتابش را میخواند. زنش از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نقطهای که نور در میدان ظاهر شده بود... کسی در زد. جورج در حالی که از کتابش چشم برمیداشت گفت: «بفرمایید؟»
پشت در خدمتکار ایستاده و گربهای بزرگ و خالخالی در آغوشش بود. گربه محکم به او چسبیده بود و مقابل بدنش حرکت میکرد. خدمتکار گفت: «ببخشید! صاحب هتل گفتند که این را برای خانم بیاورم!»
💕Adrien💕
«فکر نمیکنی خوب باشد بگذارم موهایم بلند بشود؟»
جورج سرش را بالا آورد و به پشت گردن زنش نگاهی انداخت که درست عین گردن یک پسر بچه اصلاح شده بود.
ـ همین طور که هست دوستش دارم!
MahdiEskandari
زن آینه را روی میزتوالت گذاشت و رفت سمت پنجره و به بیرون نگاهی انداخت. هوا رو به تاریکی میرفت. زن گفت: «دلم میخواهد موهایم را محکم پشت سرم ببندم. طوری موهایم را از پشت گیره بزنم که بتوانم حسش کنم. دلم میخواهد یک بچه گربه داشته باشم که روی دامنم بنشیند و زمانی که نوازشش میکنم خرخر کند!»
جورج گفت: «خوب دیگه؟»
ـ و دلم میخواهد پشت میز با قاشق نقرهی خودم غذا بخورم و دلم شمع میخواهد. دلم میخواهد بهار باشد و دلم میخواهد موهایم را جلوی آینه بشویم و دلم یک بچه گربه و چند دست لباس نو میخواهد!»
جورج گفت: «اه، خفه شو و یک کوفتی بگیر دستت و بخوان!»
💕Adrien💕
بعد ادامه داد: «اه، خیلی دلم او را میخواست. دلم یک بچه گربه میخواست!»
زمانی که انگلیسی صحبت میکرد چهرهی خدمتکار درهم میرفت.
خدمتکار گفت: «خانم بیایید. باید برگردیم داخل هتل. خیس میشوید!»
زن گفت: «بله، حق با شماست!»
آنها از مسیر شنی برگشتند و وارد هتل شدند. خدمتکار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. همین که دختر از مقابل دفتر رئیس رد شد، رئیس هتل از پشت میزش تعظیم کرد. یک حس خفیف و فشرده در درون زن پیچید. رئیس هتل باعث شد زن حس کوچکبودن و در عین حال، بسیار مهمبودن کند. لحظهای حس برتری و اهمیت به او دست داد
💕Adrien💕
یک حس خفیف و فشرده در درون زن پیچید. رئیس هتل باعث شد زن حس کوچکبودن و در عین حال، بسیار مهمبودن کند.
کاربر ۳۵۴۰۰۳۱
داد. زن راه افتاد و رفت مقابل آینه میز توالت نشست و در آینه دستی به خودش خیره شد. نیمرخش را در آیینه بررسی کرد، ابتدا این طرف و بعد طرف دیگر. بعد پشت سر و گردنش را بررسی کرد. در حالی که باز به نیمرخش خیره شده بود پرسید: «فکر نمیکنی خوب باشد بگذارم موهایم بلند بشود؟»
جورج سرش را بالا آورد و به پشت گردن زنش نگاهی انداخت که درست عین گردن یک پسر بچه اصلاح شده بود.
ـ همین طور که هست دوستش دارم!
زن گفت: «خیلی کسلکننده شده. خسته شدهام از اینکه شبیه یک پسر بچهام!»
جورج روی تخت جابهجا شد. از لحظهای که زن شروع به صحبت کرده بود، جورج اصلاً رویش را از او برنگردانده بود و گفت: «به نظرم خیلی خیلی خوب هستی!»
💕Adrien💕
داد. از پلهها بالا رفت و در اتاق را باز کرد. جورج همچنان روی تخت مشغول مطالعه بود. در حالی که کتاب را زمین میگذاشت پرسید: «گربه را گرفتی؟»
ـ رفته بود.
در حالی که به چشمانش بعد از مطالعه استراحت میداد گفت: «چه عجیب! کجا رفت؟»
زن روی تخت نشست و گفت: «خیلی دلم او را میخواست. نمیدانم چرا آن قدر زیاد میخواستمش. آن بچه گربه بیچاره را میخواستم. اصلاً جالب نیست که یک بچه گربه در باران بماند!»
جورج باز هم به مطالعه ادامه داد.
💕Adrien💕
زن گفت: «دلم میخواهد موهایم را محکم پشت سرم ببندم. طوری موهایم را از پشت گیره بزنم که بتوانم حسش کنم. دلم میخواهد یک بچه گربه داشته باشم که روی دامنم بنشیند و زمانی که نوازشش میکنم خرخر کند!»
کتابخوان تازه کار
دلم یک بچه گربه و چند دست لباس نو میخواهد!»
جورج گفت: «اه، خفه شو و یک کوفتی بگیر دستت و بخوان!»
کاربر ۳۵۴۰۰۳۱
زن گفت: «به هر حال، من دلم یک گربه میخواهد. دلم گربه میخواهد. همین الان میخواهم. اگر نمیتوانم موهایم را بلند کنم یا هر سرگرمی دیگری داشته باشم حداقل که میتوانم یک گربه داشته باشم».
کاربر ۳۵۴۰۰۳۱
هوا بارانی بود و قطرههای باران هنگام غلطیدن بر برگهای درختان در زیر نور آفتاب میدرخشیدند.
کاربر ۳۵۴۰۰۳۱
پشت در خدمتکار ایستاده و گربهای بزرگ و خالخالی در آغوشش بود. گربه محکم به او چسبیده بود و مقابل بدنش حرکت میکرد. خدمتکار گفت: «ببخشید! صاحب هتل گفتند که این را برای خانم بیاورم!»
ناروین
دو امریکایی مقابل ورودی هتل توقف کردند. آنها هیچ یک از افرادی را که در مسیر رفت و آمد به اتاق از کنارشان عبور میکرد نمیشناختن
کاربر ۲۵۴۴۴۸۷
زن خدمتکار در حالی که ایتالیایی صحبت میکرد لبخندی زد: «نباید خیس شوید!»
مطمئناً صاحب هتل او را فرستاده بود. زن همراه خدمتکار چتر به دست در امتداد مسیر شنی قدم زد تا به زیر پنجرهی اتاقشان رسید. میزی آنجا بود که زیر باران رنگش شسته شده و رنگش شده بود سبز روشن. اما گربه آنجا نبود. زن ناامید شد. خدمتکار به او نگاهی انداخت.
ـ چیزی گم کردید خانم؟ (Ha perduto qualque casa, signora)
زن امریکایی گفت: «اینجا یک گربه بود!»
ـ گربه؟
ـ بله، یک گربه!
خدمتکار خندید: «یک گربه؟ یک گربه در این باران؟»
گفت: «بله، زیر این میز».
💕Adrien💕
از صاحب هتل خوشش آمد.
ـ بله بله، خانم. هوای خیلی بدی است!
مرد پشت میزش در انتهای آن اتاق کمنور ایستاد. زن از او خوشش آمده بود. او هر گونه انتقادی را پذیرا بود و همین موضوع او را در چشم زن دلپذیر میکرد. متانت و شیوه خدمتکردن او را دوست داشت. زن چهرهی پیر، سنگین و دستان بزرگش را دوست داشت. در حالی که از او خوشش آمده بود در را باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت. مردی که خودش را در شنل پیچیده بود از میدان خلوت کنار کافه میگذشت. گربه میبایست همان اطراف در سمت راست میبود. شاید هم رفته بود زیر بالکن. زن در حالی که جلو در ورودی ایستاده بود چتری از پشت بالای سرش باز شد. او همان خدمتکاری بود که تا اتاق آنها را همراهی کرده بود.
💕Adrien💕
شوهرش از روی بیاعتنایی گفت: «من میروم».
ـ نه! خودم میآورمش. بچه گربهی بیچاره آن بیرون زیر آن میز رفته تا خیس نشود!
شوهرش به مطالعهاش ادامه داد و در حالی که به دو تا بالش کناره تخت لم داده بود گفت: «خیس نشوی!»
زن به طبقهی پایین رفت و هنگامی که از کنار دفتر صاحب هتل میگذشت مرد بلند شد و به او تعظیم کرد. میز کار صاحب هتل در انتهای دفتر بود. او مردی پیر و قدبلند بود.
زن گفت: «باران میبارد!»
💕Adrien💕
در زیر باران میشکست و به سوی ساحل میلغزید تا بالا بیاید و زیر باران در امتداد خطی طولانی باز درشکند. وسائل نقلیه از میدان همجوار با مجسمهی یادبود به صورت پراکنده به چشم میخوردند. در آستانهی ورودی کافهی مقابل میدان، گارسونی ایستاده بود در حالیکه به بیرون و به میدان خلوت خیره شده بود.
زن امریکایی کنار پنجره ایستاد و به بیرون نگاهی انداخت. آن بیرون، درست زیر پنجرهی اتاقشان، گربهای زیر یکی از میزهای سبز خیس آب کز کرده بود. گربهی ماده تلاش میکرد خود را زیر میز کاملاً جمع و جور کند تا خیس نشود.
زن گفت: «میروم پایین تا آن بچه گربه را بیاورم».
💕Adrien💕
حجم
۷٫۵ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
حجم
۷٫۵ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
قیمت:
رایگان