با گوشهای خودم شنیدم که گفتم: «معلم از این بهتر پیدا نمیشود!»
بدون این که فکر کرده باشم، کلمهها از دهانم خارج شده بود. درست در همین لحظه بود که فکر کردم: «نکند خانم شارلوت جادوگر... یا پری باشد!»
بدتر از این نمیشد! هیچ اشتباه نکرده بودم!
سامی
همین که درِ سالن، پشت سر مادرم بسته شد، خانم شارلوت نفس راحتی کشید.
او که انگار چشمهایش برق میزد، به من گفت: «آخیش! چه خوب شد! بالاخره تنها شدیم، الکساندر. حالا همه چیز را به من بگو!
sara
معلم سرخانهمان روی درختی نشست، چشمهایش را بست و عطر بهاری را استنشاق کرد. او ریههایش را از هوا پر کرد و به همین سادگی احساس خوشبختی کرد.
Elham jannesari