
بریدههایی از کتاب انتخاب
۲٫۷
(۷)
ـ اگر همه نقابهایمان را برداریم دنیای وحشتناکی میشود. کرۀ زمین میشود تیمارستان.
کرم کتابخوان
ـ اسم اعظم؟
ـ اسم اعظم عشق است.
ـ عشق را زنها اختراع کردهاند؟ این را زن همراه مرد پرسید.
ـ عشق دوجانبه است. اگر یکجانبه باشد دردسری بیش نیست.
مرد همراه گفت: در قرآن مجید که کلمۀ عشق نیامده...
ـ بهجایش اشدّالحب آمده است که همان عشق است. راههای خدا نامرئی است. رمزی است. عشق ـ عشق.
fatemeh.Gh
ـ عشق دوجانبه است. اگر یکجانبه باشد دردسری بیش نیست.
کرم کتابخوان
کاش میشد گذشته را دفن کرد.
کرم کتابخوان
اما شایعهها و شایعهها که اول یک گلوله برفاند و به دامنه که میرسند بهصورت بهمن درمیآیند
کرم کتابخوان
تو که رو بستهای مگر زشتی؟ او هم پاسخ داد که: تو که خم گشتهای مگر پشتی؟
کرم کتابخوان
چرا نمیتوانستم افسانه را بگذارم و بروم؟ همان جا خط مرزی بود: مرد، تو دو ساعت پیش زنت را به مکه فرستادهای. زنی که شبیه حضرت مریم است. این یکی حتی مریم مجدلیه هم نیست. رهایی... صدای مردی که پشت سرم بود بلند شد: خودت را بُکشی به پای اقدس شاسیبلند و مهینچکمهای و پریآژدانقزی نمیرسی.
کرم کتابخوان
بهترین نوع جبران دلجویی است
کرم کتابخوان
اشک از چشمهای استادمحمود روی گونههایش میغلتید اما گفت: مرد که گریه نمیکند. آقامعلم آهی کشید و گفت: متأسفانه مرد هم گریه میکند. در دل یا در خلوت حتی شاید در جمع.
کرم کتابخوان
دلم فشرده شد. گفتم ـ سیمرغ قصه است.
اخوان ـ در افسانهها هم اگر تمام حقیقت منعکس نباشد، جزئی از حقیقت هست. تو حقیقت را بیرون بکش.
Behrouz
فردایش لقاءالسلطنه به دیدار جناب وزیر سابق اسبق رفت. وزیر گفته بود: بفرمایید روی یک صندلی بنشینید تا من این نامه را تمام کنم. همشیره گفته بود: میدانید من کی هستم؟ من لقاءالسلطنه هستم. جناب وزیر گفته بوده: خوب، روی دو تا صندلی بنشینید
کرم کتابخوان
دیروز در راهرو خانه مرا به باد کتک گرفت. از دستش فرار میکردم تا به در خانه برسم و بگویم مسلمانان به دادم برسید، این مرد دیوانه مرا میکُشد. دستم را میکشید و پای تلفن راهرو میکشانید و زدن را از سر میگرفت. من هم یک جای بدبدش را گرفتم و فشار دادم. التماس میکرد که رها کنم، تا بیحال شد و افتاد.
کرم کتابخوان
به شاه گفتم: خسروداد بهترین هوانورد است. میتواند طیارۀ رهبر انقلاب را در هوا بزند. جوابی نداد.
کرم کتابخوان
ـ تنها مرزی که حقیقت دارد مرگ است. از ماوراء آن خبری نداریم.
کرم کتابخوان
مدتها بود که آدمها را به دو صورت میدیدم. با نقاب و بینقاب. وقتی بینقاب میدیدمشان بهصورت یک حیوان درمیآمدند. گاهی نیمی از قیافه و اندامشان را بهصورت حیوانی میدیدم و نیم دیگر را بهصورتی که انتخاب خودشان بود.
کرم کتابخوان
انسانیت از مرز گذشتن است. نقابها را برداشتن و با همدردی با دیگران، حالتی فوق مردم معمولی یافتن و آن حالت را همواره داشتن تا بهصورت عادت دربیاید.
کرم کتابخوان
کاش این جانوری را که خودم بودم میشناختم. این همه کتاب جانورشناسی خریدم و خواندم و عاقبت خودم را نشناختم. نه. بیخود گفتم، گرگ گرسنه هم نبودم.
کرم کتابخوان
درِ قفسهها را که باز میکردم بیبیاختر، بیبیمرضیه، خانمخانمها را میدیدم که سالها پیش درگذشته بودند. یک شب در ایوان خانۀ افسانه ستارۀ زهره را به او نشان دادم و گفتم این ستارۀ توست. پرسید: جان من راست میگویی؟
کرم کتابخوان
پیرمرد گفت: همهتان نگوناختر هستید. گفتم: ما نوۀ عموهای سالخوردۀ شماها هستیم. گفت: و همهمان نوۀ عموهای گوریل و شامپانزه. پرسیدم: پس خیلی طول میکشد تا آدم شویم؟ آه کشید: شاید پانصد هزار سال. شاید هم بیشتر.
کرم کتابخوان
علیالحساب زنم را فرستادم زیارت خانۀ خدا که آرزوی ازل و ابدش بود. حالا فرصتی بود تا دلی از عزا دربیاورم. زنم را که بدرقه کردیم، بابک و مهتاب را فرستادم سینما و بعد میرفتند خانه میخوابیدند. با افسانه رفتیم کافۀ سازوضربی بهشت تهران.
کرم کتابخوان
زنم آرزو داشت که حاجیهخانم باشد. یک روز مجلس نامگذاری ترتیب داد و اسم خودش را گذاشت «عفتالحاجیه». افسانه را هم دعوت کرد و چون پس از عبور از مرز، اوّلین چیزی را که از مناسک حج پسندیده بود، امربهمعروف و نهیازمنکر بود، ازآنبهبعد هروقت آکلهخانم را میدید در هدایت و دلالتش زیادهروی میکرد. افسانه معنای آکله را نمیدانست. بسکه خودش اسم عوض کرده بود. نام واقعیاش محترم بود،
کرم کتابخوان
در کافۀ شکوفه نو که پیشخدمتی کرده بود، اسم خودش را گذاشته بود: سونیا. «چرا سونیا؟» «هیچی همینطوری.» بعد هیچی همینطوری شده بود سیماب و وقتی با من سروسرّی پیدا کرد، دیگر افسانه شده بود. آیا نیمۀ حیوانی او هم دمبهدم عوض میشد. زنبور میشد پروانه؟ پروانه میشد میمون؟ میمون میشد راسو؟
کرم کتابخوان
دستش را گرفتم و گفتم: افسانه، آنچه مرا دلبستۀ تو کرده، زیباییات نیست. نمیدانم... انگار امواجی از مغز تو به مغز من مخابره میشود و ذهن مرا به هیجان میاندازد و من هم هماهنگ با آن امواج...
حرفم را برید: تو هم درِ دلت را بگذار. مگر من رادیو تهرانم؟
در دل گفتم: با موج کوتاه. افسانه بالابلند نبود.
کرم کتابخوان
پسرِ زبان نافهم بیدار شد و عر میزد. زنم «بیل» را آورد و کنارم نشاندش. «بیل» نبود کلنگ بود! آدم نتواند اسم پسرش را به یاد پدر خودش «احمد» بگذارد تا جزئی از پیوند تن و جانش را دمِ دستش داشته باشد.
کرم کتابخوان
معلم هندسه سر کلاس میگفت: دو خط موازی به هم نمیرسند مگر خدا بخواهد. گفتم خدا بهاضافۀ بینهایت است و دو خط موازی در بینهایت دور به هم میرسند. خانم هندسه گفت: آفرین. افزودم: گرد بودن کرۀ زمین هم کمک میکند.
کرم کتابخوان
خدا همان یگانۀ تنهاست. تنهاتر از هرچیز و هرکس.
کرم کتابخوان
من کفر نگفته بودم. تنها نمیدانستم روزۀ روز سوم اعتکاف واجب است. حتی نمیدانستم میشود معتکف شد. اگر میدانستم در همان باغ گل کاغذی ذهنم معتکف میشدم و میگذاشتم بهجای شیطان، ملال همدم من باشد. به خانم دینی هم همین را گفتم. خانم دینی خندید و گفت: بچه تو این همه حرفهای گنده را از کی یاد گرفتهای؟
کرم کتابخوان
پرندههای مهاجر را رها کردم. گفتم: به خط مستقیم بروید. بهزودی به شما میرسم. پرندهها گفتند: بیتو هرگز پرواز نخواهیم کرد. گفتم: با وردستم بروید. گفتند کنار چشمه میآساییم و آب میخوریم. این هم یک نوع آب حیات است. وردستم گفت: تو هم تشنۀ این نوع آب حیات هستی. از همهشان پرسیدم میتوانید چهل سال صبر کنید؟ جواب دادند: میتوانیم یک هزاره صبر کنیم تا تو بیایی.
کرم کتابخوان
یک روز پشت سرم صدای حرف زدنِ دو تا خاتون را شنیدم. به من آب و نان ندادند اما لهجۀ اصفهانیشان از آب و نان، از نان و نمک، جاننوازتر بود، آنچنانکه نمکگیرم کرد.
کرم کتابخوان
دلم میخواست برای پسرم قصه بگویم: قصۀ شنگول، منگول، حبۀ انگور. دلم میخواست باهاش اتلمتلتوتوله بازی کنم... دلم میخواست برایش درد دل کنم و بگویم دیشب خواب دیدم اصفهان هستم. خانۀ خودمان، باور کن. باور کن...
کرم کتابخوان
حجم
۱۲۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۲۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان