ساکت بودیم. به برگشتنهای پدر فکر میکردم. به اینکه بعدش چهطور دستوپا میزد که بفهمیم همین جا بهتر است و چهطور دوباره هوس رفتن به سرش میافتاد. هر جایی که میرفت میخواست بماند و هر جایی که میماند میخواست زودتر برگردد.
Mahsa Bi
منتظر بود حرف بزنم. منتظر بود دعوا کنم. حرف نمیزدم. خیلی وقت بود حرف نمیزدم.
اِف.
هر جایی که میرفت میخواست بماند و هر جایی که میماند میخواست زودتر برگردد.
hediy_kh
آدمهایی که غرق میشوند، یکهو زیر پایشان خالی میشود، یکهو انگار وسط آب راهشان را گم میکنند و تا بخواهند بچرخند و ساحل را پیدا کنند یک موج میخورد توی صورتشان و یک چیزی میکشدشان پایین و دستوپا میزنند و تمام.
اِف.