بریدههایی از کتاب من پیش از تو
۴٫۱
(۳۷۹)
صورتی گرفته میگوید: «وقتی گوشیت همراهته همیشه حس میکنم یه شخص سومی هست که داره برای داشتن توجهات باهام رقابت میکنه.»
amin
«می دونی فقط به کسی میشه کمک کرد که ازت کمک بخواد»
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
با خود گفتم ذراتی از او تا ابد در من زنده خواهد ماند.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
واقعیت این است که وقتی تمام روز خود را نزدیک به شخص دیگری میگذارانید، نمیتوانید از حالات روحی او تأثیر نپذیرید.
sanaz fasihinia
هی کلارک. یه چیز خوب بهم بگو.
از پنجره به آسمان آبی و درخشان سوئیس نگاه کردم و برایش داستان دو نفر را تعریف کردم. دو نفر که نباید با یکدیگر آشنا میشدند، و اول که یکدیگر را دیدند زیاد از هم خوششان نیامد، اما چه کسی میدانست آن دو نفر تنها کسانی در دنیا بودند که میتوانند یکدیگر را درک کنند. در مورد ماجراهایی که آن دو نفر با هم داشتند، جاهایی که رفته بودند و چیزهایی که دیده بودند که حتی فکرش را هم نمیکردند، به او گفتم.
sahar..
این کتاب ـ که در واقع به شکل عجیبی برایم قابل فهم بود ـ در مورد نوعی مبارزه دائمی برای بقاء بود. این کتاب ادعا میکرد که زنها مردان خود را از روی عشق انتخاب نمیکنند، بلکه همیشه به سراغ قویترین مرد میروند تا بهترین فرصت را برای فرزندان خود ایجاد کنند و این از روی اختیار زن نیست بلکه غریزهی ذاتی اوست.
morteza_ja97
در خانواده ما هیچ حال و هوایی وجود نداشت که با یک فنجان چای بهتر نشود.
|قافیه باران|
ناگهان توجهش به صدای گوش خراش و خشن بوق ماشینی جلب میشود. سرش را بالا میگیرد و تاکسی سیاه را مقابل خود میبیند، راننده شیشه ماشین را پایین داده و در گوشه میدان دیدش چیزی را میبیند که به طور کامل قابل تشخیص نیست. چیزی که با سرعتی غیرقابل باور به طرف ویل در حرکت است.
ویل رویش را به سمت آن چیز بر میگرداند و متوجه شود که در مسیرش قرار دارد. در مییابد که امکان ندارد بتواند خودش را به موقع کنار بکشد. از شدت غافلگیری گوشی بلکبری از دستش رها میشود و به زمین میافتد. صدای فریادی را میشنود، که احتمالاً صدای خودش است. آخرین چیزی که می بیند دستکشهای چرم و چهرهای است زیر کلاه ایمنی. وحشتی که در چشمان موتورسوار موج میزند انعکاسی از احساس خود ویل است. انفجاری رخ میدهد، همه چیز درهم میشکند و بعد تاریکی محض حاکم می شود.
سلام
از تو میخواهم شجاعانه زندگی کنی. به جلو حرکت کن. ساکن نباش.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
همه گرم صحبت شدند، پدرم یکی دیگر از شیرین کاریهایم را تعریف کرد و به همراه مادر بلند بلند خندیدند. دیدن خنده آنها برایم لذت بخش بود. در طول چند هفته گذشته پدرم خیلی شکسته شده بود و مادرم افسرده و پریشان به نظر میرسید و در عالم دیگری سیر میکرد، طوری که انگار زندگی واقعیاش در جای دیگری در جریان است. میخواستم طعم این لحظات را با تمام وجود مزه مزه کنم، لحظاتی که خانوادهام مشکلاتشان را برای لحظهای فراموش کرده و به خنده و شوخی میگذراندند.
amin
یک عکس چیزی را ثابت نمیکرد. من و پاتریک هم عکسی داشتیم که در آن طوری به او نگاه میکردم که انگار مرا از ساختمان در حال سوختنی نجات داده است، اما در اصل به او گفته بودم که «بی شعورِعوضی» و او با یک «گورت روگم کن» صمیمی جوابم را داده بود.
Dayana
عطر گلهای نیلوفر را در نسیم شب استشمام میکردم، صدای به هم خوردن جامهای شراب و عقب کشیده شدن صندلیها، موسیقی، و انرژی رها شده طبیعت را از دور میشنیدم. دستم را به سمت دست ویل بردم و آن را گرفتم. برایلحظهای فکر کردم، که احتمالاً هرگز به اندازه آن لحظه اتصالم به دنیا و یک شخص دیگر را حس نخواهم کرد. ویل سکوت را شکست.
ـ کلارک زیاد هم بد نیست، نه؟
در مقابل طوفان، چهره او آرام و راحت بود. کمی سرش را برگرداند و به من لبخند زد. چیزی در چشمانش موج میزد، حسی پیروزمندانه.
ـ نه، اصلاً بد نیست.
صیاد
برخلاف نظر پدرم، تجربه به من ثابت کرده مشکلی وجود نداره که نشه با یه فنجون چای خوب و خوش عطر حلش کرد...
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
«اگر میخوای طعم واقعی پیروزی امید بر ترس رو بچشی، برای یه روز تفریح و گردش با خانواده برنامهریزی کن.»
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
آن سوی پرچینی که خیلی منظم حرص شده بود، اتومبیلها با احتیاط عبور میکردند، عابرین پیاده در پیادهروها لیز میخوردند و جیغ میکشیدند.
علیزاده
او دلتنگ دوستانش بود، اما از دیدن آنها امتناع میکرد
مهلا
کمی بعد ناتان وارد اتاق شد و وقتی لیوان را به او دادم گفت: «ویل امروز سرحاله.» گفتم: «واقعا؟» من داشتم در آشپزخانه ساندویچهایم را میخوردم. هوای بیرون به شدت سرد بود و فضای خانه هم مثل قبل برایم غیردوستانه نبود.
ـ «ویل گفت که تو میخواستی مسمومش کنی. اما.. میدونی... حس خوبی تو حرفش بود.»
از این حرف ناتان احساس خوشحالی عجیبی پیدا کردم
علیزاده
وقتی یکباره وارد زندگی کاملاً جدیدی میشوید ـ یا دست کم به شکلی مستقیم با زندگی فرد دیگری روبرو و نظاره گر لحظه لحظه زندگیاش میگردید ـ این اتفاق باعث میشود تا مجددا در مورد شخصیت خودتان و این که بقیه در مورد شما چه فکر میکنند تأمل کنید.
sogand
باید به حرف پدرم گوش میکردم. او میگفت: «اگر میخوای طعم واقعی پیروزی امید بر ترس رو بچشی، برای یه روز تفریح و گردش با خانواده برنامهریزی کن.»
صدای اردک
رو به ویل چرخیدم.
ـ «ویل؟»
ـ «بله؟»
به سختی میتوانستم در آن نور کم چهرهاش را ببینم، اما میدانستم که به من نگاه میکند.
ـ «ممنونم. ممنونم که اومدی دنبالم.»
صدای اردک
ـ هیچ وقت از کارهایی که انجام دادم پیشمون نیستم. چون اگه روی یه صندلی مثل این گیر کرده باشی خیلی از روزها تنها چیزی که داری خاطرههایی هستن که از قبل داری و میتونی باهاشون زندگی کنی.
zaguli
«ویل، دانش یعنی قدرت.»
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
او باعث میشد احساس کنم یک احمق تمام عیارم، و بنابراین هر وقت در اطرافم بود به یک احمق درجه یک تبدیل میشدم. همیشه زمانی از راه میرسید که من چیزی را روی زمین انداخته بودم، یا داشتم با دکمههای اجاق سر و کله میزدم،
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
بعضی وقتها زمان معمولی میگذرد و بعضی وقتها غیر طبیعی، مثل وقتهایی که از حرکت میایستد یا به سرعت از دست میرود، زمانهایی هم وجود دارند که به نظر میرسد زندگی ـ زندگی واقعی ـ تنها در یک لحظه خلاصه میشوند.
sogand
همیشه سعی میکردم سر صحبت را با او باز کنم. با خودم فکر میکردم شاید این تنها مکالمه این خانم پیر در طول روز باشد.
z.zahiri
من به ویل مدیونم. من بهش مدیونم که پیشش باشم. فکر میکنید کی به من انگیزه داد که برای کالج ثبت نام کنم؟ فکر میکنید کی من رو تشویق کرد که برای زندگیم یه کاری انجام بدم، تا به جاهای مختلف سفر کنم، تا آروزهای خودمو داشته باشم؟ کی طرز فکر من رو در مورد همه چیز، حتی خودم عوض کرد؟ ویل این کار رو کرد. من توی شش ماه گذشته بیشتر از همه بیست و هفت سال عمرم کار انجام دادم و زندگی کردم.
YEGANEH
انگار این که از آنها استفاده نمیکردم به این معنی بود که دیگر آنها را نمیخواستم.
Ryan
«می دونی فقط به کسی میشه کمک کرد که ازت کمک بخواد»
hamtaf
مادرم با یک فنجان چای کنارم نشست. در خانواده ما هیچ حال و هوایی وجود نداشت که با یک فنجان چای بهتر نشود.
hamtaf
ـ «کلارک، تو از خودراضی ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم.»
ـ «چی؟ من؟»
ـ «خودت رو از هر تجربهای محروم میکنی فقط به خاطر این که "به شخصیتت نمیخوره".»
ـ «خب بهم نمیخوره.»
ـ «از کجا میدونی؟ هیچ کاری نکردی، هیچ جا نرفتی. چطور ممکنه بدونی کی هستی و چی دوست داری؟»
طراوت
حجم
۴۱۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۹۶ صفحه
حجم
۴۱۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۹۶ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
تومان