بریدههایی از کتاب لبخندهای کشمشی یک خانواده خوشبخت
۳٫۹
(۴۰)
ما ایرانیها هم از نظر اقتصادی مشکل داریم هم از نظر فرهنگی
Nika
کودکان دیروز! به حقوق کودکان امروز احترام بگذارید!
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
این دخترها که ظرفیت ندارند.
سیّد جواد
خواستم از خیرش بگذرم ولی مگر نیروی جاذبه فضولی میگذاشت؟!
سیّد جواد
دختر به این خنگی نوبره والاه!
سیّد جواد
بابا خامه را طوری به هم میزد که انگار مامان را ریخته توی کاسه و با اعماق وجود پنبهاش را میزند
plato
از بچگی دیوانۀ هل دادن کالسکه وچرخ دستی وگاری بودم. مامانم میگفت: "تو آخرش لبو فروش میشی. " البته من بدم نمیآمدکه لبو فروش یا حتی نفتی یا آب زرشکی شوم. مهم هل دادن چرخ دستی بود. کاری که عاشقش بودم.
sadeghi
من هم از فرصت استفاده کردم و تا آنجا که میشد چیپس و پفک شکلاتهای کاکائویی بر میداشتم. چیزی نگذشت که چرخ دستی پر شد.
ツAlirezaツ
کش، فقط کش بند تنبان!
plato
بند تنبون هم یکی از ضروریات زندگیه. مگه نه؟
plato
از وقتی کلاس کاریکاتور میرفتم, همه چیز را یکطور دیگر میدیدم. آدمها برایم آدم نبودند. بیشتر طرحی از یک کاریکاتور یا شبیه کارتون بودند. با اداها و اصولها و ترکیبهای خاص خودشان. حتی حرفها را هم کاریکاتوری میشنیدم. مثلا ًوقتی بابا میزد روی شانهام و میگفت: "پسرم, من روی تو حساب میکنم. "توی ذهنم کاریکاتوری میکشیدم ازخودم, که شدهام ماشین حساب بابا و بابا دارد روی من حساب و کتابهایش را انجام میدهد. یا وقتی آبجی نازنین میگفت: "دست رو دلم نذار که کبابه! "من دلش را به سیخ میکشیدم, درکنار گوجه و نان سنگک خشخاشی و دوغ ترکی.
plato
همه چیز دم دست بود. درست برعکس بقالی آقا جواد که با یک یخچال گنده وویترین دکوری جلویت سد ساخته بود، اینجا میتوانستی هرچیزی را لمس کنی و بعد انتخاب. اگر هم نمیخواستی، میگذاشتی سر جایش، بدون اینکه یکی مثل آقاجواد غر بزند و بگوید: "تو بخر نیستی، چرا وقت ما را تلف میکنی! "
سپیده
بابا همچین بادی به غبغبش انداخت و گفت: "اینارو! جهان سومیهای عقب مونده! زرت و زرت پول میشمارند. دنیا پیشرفت کرده. کارت اعتباری جای پول را گرفته، آن وقت این بورکینافاسوییها دستشون را میزنن به این پولهای آلوده وچندش آور. "
گفتم: "بابا پول یه چیز دیگهاس بابا. حتی اگه چرک کف دست باشه"
sadeghi
لبخندهای کشمشی
یک خانواده خوشبخت
فرهاد حسنزاده
انتشارات کتاب چرخوفلک
سپیده
مردی لاغر که لباسهای یک آدم چاق را پوشیده، پا به حیاط میگذارد.
ツAlirezaツ
ًوقتی بابا میزد روی شانهام و میگفت: "پسرم, من روی تو حساب میکنم. "توی ذهنم کاریکاتوری میکشیدم ازخودم, که شدهام ماشین حساب بابا و بابا دارد روی من حساب و کتابهایش را انجام میدهد.
امیرحسین
"اگه خواستی برو توی اتاق پذیرایی و درشو هم قفل کن. شاید سروکلهاش پیدا بشه. "
گفتم: "سروکله کی پیدا بشه؟ "
گفت: "بابات دیگه . "
از تعجب چشمهایم گردشدند. من اگر بزرگ شدم و زن گرفتم، هیچ وقت اجازه نمیدهم زنم به بچهام بگوید سر و کلۀ بابات پیدا میشود. والله به خدا!! سروکلۀ گوسفند که نیست.
امیرحسین
گفت:
"ببین من چه قدر به فکر مامانتم! ده تا پودر برداشتم واسهاش. "
گفتم: "اگه راست میگی ماشین لباسشویی بخر! "
سری تکان داد وگفت: "اگه میشد با این کارتها خرید که خوب بود. یه ماشین ظرف شویی هم میخریدم. حیف که قیمتشون بالاست. "
امیرحسین
گفت: "چطوری؟ "
گفتم: "مثل پلو تو دوری. "
سلما
"این دختره انگار خورشیدش از پشت کوههای همینه که هست طلوع کرده! "
سلما
کلاً آدم امیدواری هستم. به شدت هم احساس مسؤولیت میکنم.
سلما
اصلاً این آدمها چه موجوداتی هستند؟ انگار عشق و عاطفه ندارند. از یک چیز که سیر بشوند، پیش نگاهشان خار میشود.
پروانه ای در باد
گفت: "بردارو برو! اگه در این باره جیک بزنی, جزغالهات میکنم. فهمیدی یا شیر فهمت کنم؟! "
هر چند اهل جزغاله کردن نبود، شیر فهمی را ترجیح دادم, چون کشیدن کاریکاتورش آسان تر بود. گفتم: "خیالت راحت!
کاربر ۷۸۲۷۵۶
دلم میخواست بدانم آیۀ یأس درکتاب کدام پیامبر آمده که این قدرسر زبانها افتاده
sogand
خودم را رساندم به بابا. داشت پودر لباسشویی بر میداشت. گفت:
"ببین من چه قدر به فکر مامانتم! ده تا پودر برداشتم واسهاش. "
گفتم: "اگه راست میگی ماشین لباسشویی بخر! "
سری تکان داد وگفت: "اگه میشد با این کارتها خرید که خوب بود. یه ماشین ظرف شویی هم میخریدم. حیف که قیمتشون بالاست. "
بعد ده تایی دستمال کاغذی برداشت وگفت: "اینم دستمال، از این به بعد نبینم کسی توی خونه دماغش رو با آستینش پاک کنه. "
گفتم: "بابا!!" و اشاره کردم به خانم وآقایی که از حرفش خنده افتاده بود رو لباشان.
راه افتادیم. بابا مثل آدمهای از قحطی درآمده هرچه که میدید چندتا چندتا بر میداشت و توی چرخ میگذاشت و تازه تفسیرشان هم میکرد و از خواصشان کلی حرف میزد. من هم از فرصت استفاده کردم و تا آنجا که میشد چیپس و پفک شکلاتهای کاکائویی بر میداشتم. چیزی نگذشت که چرخ دستی پر شد. بابا امر کرد: "منوچهر! یه چرخ دیگه! "
ـ بسه بابا، ما که این همه چیز میز مصرف نمیکنیم!
ـ حرف نباشه، اینا برا شش ماهه، خیال کردی یه روزه باید هپولی هپو بشه! حالا کو تا اداره دوباره به ما از این کارتهای اعتباری بده!
رونیکا رضا سلطانی
"عیبی نداره. دنیا محل گذره. "
زبل خان
حجم
۳۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۳۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان