جملات زیبای کتاب تولد در سائوپائولو | طاقچه
تصویر جلد کتاب تولد در سائوپائولو

بریده‌هایی از کتاب تولد در سائوپائولو

گردآورنده:بهزاد دانشگر
انتشارات:عهد مانا
امتیاز
۴.۷از ۳۵ رأی
۴٫۷
(۳۵)
پیش خودم گفتم پیامبر این‌همه آدم را در آن گرمای بیابان نگه‌می‌دارند که بگویند علی دوست من است؟! آیا نباید مسئلهٔ مهم‌تری در میان بوده باشد؟!
ZH
طرز رانندگی ایرانی‌ها خیلی متفاوت بود. انگار دسته‌جمعی از دست پلیس فرار می‌کردند. هر چه دنبال کمربند گشتم، پیدا نکردم. می‌خواستم از ترسم زیر صندلی بروم و کف ماشین بنشینم. شروع کردم ذکر یا حسین را تکرار کنم. این را از عرب‌های مسجد محمد رسول‌الله یاد گرفته بودم. هر لحظه احساس می‌کردم الان تصادف می‌کنیم. وسیله‌ای گوشهٔ چشمم را پر کرد. به طرفش برگشتم. مات و مبهوت موتور سیکلتی را دیدم که پنج نفر روی آن نشسته بودند و هیچ‌کدام هم کلاه ایمنی نداشتند. گفتم یا حسین... در برزیل دو نفر بیش‌تر نمی‌توانند روی موتور بنشینند. اما آن‌روز من به مهارت ایرانی‌ها در رانندگی پی بردم. چون با این وضع، کسی تصادف نکرد و ما به سلامت به مقصد رسیدیم.
حیران
خیلی دوست داشتم به همهٔ کسانی که در مترو بودند بگویم من با اسلام آشنا شده‌ام. با انسانی به‌نام حسین. شما او را نمی‌شناسید. که اگر بشناسید دوستش دارید و اگر داستانش را بشنوید، به اندازهٔ من گریه می‌کنید.
حیران
من برای صحبت کردن به طرف کسی نمی‌رفتم. اجازه می‌دادم سؤال برایشان ایجاد شود و خودشان مشتاق شنیدن جواب باشند، نه این‌که پاسخِ پرسشِ نداشته را بدهم. برای همین بیشترشان حرف‌هایم را می‌پذیرفتند. هرچند من به نتیجهٔ صحبت‌هایم کاری نداشتم. حقیقت را می‌گفتم و به این‌که چه تأثیری داشته باشد فکر نمی‌کردم.
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
آسمان پر از ستاره بود. به سیاهی شب و نور ستاره‌ها نگاه می‌کردم و با امام زمان (عج) حرف می‌زدم. اول خودم را معرفی کردم: «من کامیلا هستم. برزیلی هستم. خیلی خوشحالم که خدا من را هدایت کرده و با اهل‌بیت و شما آشنا شدم. من به کمک شما نیاز دارم. می‌خواهم چیزهای زیادی دربارهٔ دین اسلام یاد بگیرم.»
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
چرا به این جوشن کبیر می‌گویند؟ جوشن یعنی زره، لباس رزم و لباس که از بدن محافظت می‌کند جوشن یعنی بادیگارد، محافظ. آن‌قدر خدا اسماء متبرکهٔ خودش را آورده، هر کسی بخواند، در برابر آتش جهنم و گناه حفظ می‌شود. برای همین به آن جوشن بزرگ می‌گویند. من تحقیق کردم. به این نتیجه رسیدم که چادر برای زن جوشن کبیر است. هیچ چیز مثل چادر نمی‌تواند ارزش زن و حیای زن را حفظ بکند. من با این لباس حس امنیت دارم، محافظ دارم. فکر نکن فقط مسلمان‌ها و اسلام حجاب دارد، در دین مسیحیت هم این را رعایت می‌کنند. دین یهود هم دارد.
ZH
اسلام دقیق‌تر و جزئی‌تر همه‌چیز را بیان کرده بود. وقتی کسی وسیله‌ای می‌خرد، یک دفترچهٔ راهنما دارد. اگر طبق دفترچه عمل کند بهتر می‌تواند از آن استفاده کند و عمر طولانی‌تری هم خواهد داشت، ولی اگر هرجور که دوست دارد با آن رفتار کند، زودتر از بین خواهد رفت
ZH
اگر بخشی از وجودم را در کربلا گذاشتم، بقیه‌اش در سامرا جا ماند.
هیچــ🌱ـــــ
تنها مقابل درِ بزرگ مسجد ایستادم. روی تابلویی به زبان عربی اسم مسجد را نوشته بود که من نمی‌توانستم بخوانم و با اندازهٔ کوچک‌تری به زبان انگلیسی نوشته بود: «مسجد محمد رسول‌الله.» محو عظمت ساختمان مقابلم شدم. شکوه این بنا مربوط به مصالح و اندازهٔ دیوارها نبود. فهمیدم چیز دیگری باعث بزرگی این مکان شده است. انگار هاله‌ای نورانی دور تا دور مسجد را فراگرفته بود که از درون آن سرچشمه می‌گرفت. قدم می‌زدم و انگشتانم را آرام به دیوار مسجد می‌کشیدم. پوششی مغناطیسی دور تا دور مسجد احساس می‌کردم که از جنس من نبود. فهمیدم باید جنسم با آن یکی شود تا اجازهٔ ورود پیدا کنم. قداستش را درک کرده بودم و برای حضور در این مکان سر از پا نمی‌شناختم.
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
امام علی (ع) گفته‌اند وقتی به سجده می‌رویم، یعنی جنس ما از خاک است. از سجده بلند می‌شویم مثل وقتی است که به دنیا می‌آییم. دوباره به سجده می‌رویم یعنی به خاک برمی‌گردیم و وقتی دوباره برمی‌خیزیم، یعنی بعد از مرگ زنده خواهیم شد
ZH
احساس می‌کردم باید حجاب بپوشم، نه فقط به خاطر این‌که خدا گفته، به خاطر این‌که من مسلمان بودم و نشانه و شناسنامهٔ یک زن مسلمان، حجاب اوست.
کاربر ۲۶۷۶۸۱۸
می‌خواستم تا هر وقت لازم است آن‌جا بایستم و دیوار را لمس کنم و چشمم را از درِ مسجد برندارم، بلکه باز شود و من را به داخل خودش بکشد. بعد آرام بسته شود و من روشنایی واقعی را بچشم. تا صبح در دل نور، بیدار بمانم و طعم عبادت را مزه کنم. انرژی قدرتمندی از پشت دیوارها به سمتم می‌آمد که نمی‌توانستم انکارش کنم. جاذبه‌ای که چندین برابر جاذبهٔ زمین بود. دستم را نمی‌خواستم از دیوار مسجد جدا کنم، اما باید قبل از این‌که خیلی دیر می‌شد، به خانه برمی‌گشتم. بالاخره دل کندم، ولی قبل از رفتن دوباره کنار در ایستادم و زیر لب گفتم: «برمی‌گردم.»
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
من قبلا فکر می‌کردم همه از این‌که در ایران زندگی می‌کنند احساس رضایت دارند. فکر می‌کردم همه در ایران مؤمن و مذهبی هستند. اما بعد از رابطه با مردم در جامعه فهمیدم بعضی از آن‌ها به‌خصوص خانم‌ها اهمیتی به دین نمی‌دهند. با این‌که در یک کشور اسلامی زندگی می‌کنند و همه چیز در دسترسشان است ولی استفاده نمی‌کنند.
کاربر ۸۸۳۰۵۶۷
این راه، گذشته به آینده متصل می‌شود. ما فقط از نجف تا کربلا نمی‌رفتیم، بلکه زائران انگار از امام حسین به امام زمان می‌رسیدند. استقامتی که به امید ختم می‌شد. هرچند کسی را نمی‌شناختم، اما هیچ‌کس غریبه نبود. هیچ‌کس از بقیه بالاتر نبود و یا پایین‌تر.
هیچــ🌱ـــــ
گفت: آخه حجاب، انسان را محدود می‌کند. گفتم: بله من قبول می‌کنم حجاب برای زن محدودیت هست. تعجب کرد. فکر نمی‌کرد من تأییدش کنم. گفت: چطور؟ گفتم: مثلاً شما اگر بچه‌دار بشوید، از بچهٔ خودت محافظت نمی‌کنی؟ این محافظت که می‌کنی بچه را در یک محدودیتی می‌گذاری که آسیب نبیند، ضرر نبیند. خب این محدودیت هم محافظت خدا است برای ما. یک هدیه هست؛ یعنی این‌که ما آسیب و ضرر نبینیم. پس فکر نکن کلمهٔ محدودیت فقط معنی بد دارد، معنی خوب هم دارد.
۳۱۳
به سجده رفتیم. در یکی از کتاب‌ها خوانده بودم که امام علی (ع) گفته‌اند وقتی به سجده می‌رویم، یعنی جنس ما از خاک است. از سجده بلند می‌شویم مثل وقتی است که به دنیا می‌آییم. دوباره به سجده می‌رویم یعنی به خاک برمی‌گردیم و وقتی دوباره برمی‌خیزیم، یعنی بعد از مرگ زنده خواهیم شد.
کاربر ۱۱۷۰۸۷۰
به این فکر کردم که اگر خوردن شراب، مشکلات را کاهش می‌داد، چرا تا به حال پدرم از این روش به نتیجه نرسیده بود؟ شراب نه‌تنها مشکلی را برطرف نمی‌کرد، بلکه یکی به بقیه هم اضافه می‌کند!
کاربر ۲۴۰۱۰۰۳
به خودم قول دادم که این آخرین‌باری است که در میهمانی دوستانه بدون خانواده شرکت می‌کنم، ولی از این‌که در این مهمانی حضور داشتم، پشیمان نبودم؛ چراکه با چشم خودم فضای آن‌جا را دیدم و فهمیدم روحیهٔ من با حضور در چنین مکان‌هایی نمی‌سازد. حتی به این فکر کردم که روحیهٔ هیچ انسانی با این‌جا و چنین کارهایی سازگار نیست. تکرار و عادت باعث شده که نوجوان‌هایی در سن‌وسال من، بودن در چنین جمعی را دوست داشته باشند. پشیمان نبودم، ولی افسرده شده بودم. دائم با خودم تکرار می‌کردم من دوست ندارم این‌طوری زندگی کنم. این چیزی نیست که من آرزویش را داشته باشم. من نمی‌خواهم عمرم را این‌طور بگذرانم.
کاربر ۲۴۰۱۰۰۳
با این‌که در برزیل کسی قادر نبود به انگلیسی صحبت کند، من در نوجوانی به این زبان مسلط شده بودم. چون انگیزه‌ای که برای این کار داشتم بسیار قوی بود.
کاربر ۲۴۰۱۰۰۳
پسر رو به من گفت: ایشان حاج‌عبدالله هستند؛ صاحب فروشگاه. دستم را به سمتش دراز کردم. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «ببخشید من نمی‌توانم با شما دست بدهم.» آهی کشیدم و سرم را تکان دادم. برایم عجیب بود ولی به خودم گفتم که حتماً فرهنگ کشورش به او این اجازه را نمی‌دهد که با یک دختر، در یک کشور دیگر دست بدهد.
کاربر ۲۴۰۱۰۰۳
به او گفتم: «هر کاری بگویید انجام می‌دهم. فقط کار اشتباه یا غیراخلاقی نباشد، هرچه باشد برای من فرقی نمی‌کند. من به این کار نیاز دارم، هم به خاطر خودم و هم به خاطر خانواده‌ام. خواهش می‌کنم اجازه دهید این‌جا کار کنم.»
کاربر ۲۴۰۱۰۰۳
روی جلد به پرتغالی نوشته شده بود «اسلام، پیامبر و اهل‌بیت». از اینکه کتاب به زبان خودم بود، خیلی خوشحال شدم. نویسنده‌اش شیخ طالب حسین خزرجی بود. کتاب را محکم در دستم گرفتم و به محض این‌که سوار مترو شدم، شروع به خواندن کردم. در صفحهٔ اول نوشته بود: «بگو خدا یکتا است. او خدایی است که از همهٔ عالم بی‌نیاز و همهٔ عالم به او نیازمند است. نه کسی فرزند اوست و نه خودش فرزند کسی است. و هیچ مثل و مانند و همتایی ندارد.» این جملات بر خلاف قوانین و گفته‌های دین مسیح و بودا و حتی هندو، که مطالعهٔ کمی درباره‌اش داشتم، بود. عقل من، خدای یکتا را بیش‌تر می‌پذیرفت تا خدایی که به سه قسمت پدر، پسر و روح‌القدس تقسیم می‌شود.
کاربر ۲۴۰۱۰۰۳
با این‌که من تنها یک صفحه از این کتاب را خوانده بودم، اما پاسخ نیمی از پرسش‌هایم را گرفته بودم. کنجکاوتر شدم تا بقیه‌اش را بخوانم. اصلاً متوجه گذر زمان نبودم. دو ساعت‌ونیمی که در راه خانه بودم را کتاب خواندم و اصلاً نفهمیدم کی به مقصد رسیدم. با اشتیاق سطر به سطر و صفحه به صفحهٔ کتاب را خواندم.
کاربر ۲۴۰۱۰۰۳
در سائوپائلو فقط یک مسجد برای شیعیان است. از فروشگاه به آن‌جا زنگ زدم. خانمی به اسم فاطمه کورانی جواب داد. از او پرسیدم:‌ «در مسجد کلاس برای آشنایی بیش‌تر با دین اسلام دارید؟» گفت: «بله. شنبه‌ها کلاس داریم.»
کاربر ۱۱۷۰۸۷۰
پوششی مغناطیسی دور تا دور مسجد احساس می‌کردم که از جنس من نبود. فهمیدم باید جنسم با آن یکی شود تا اجازهٔ ورود پیدا کنم. قداستش را درک کرده بودم و برای حضور در این مکان سر از پا نمی‌شناختم. می‌خواستم تا هر وقت لازم است آن‌جا بایستم و دیوار را لمس کنم و چشمم را از درِ مسجد برندارم، بلکه باز شود و من را به داخل خودش بکشد. بعد آرام بسته شود و من روشنایی واقعی را بچشم. تا صبح در دل نور، بیدار بمانم و طعم عبادت را مزه کنم. انرژی قدرتمندی از پشت دیوارها به سمتم می‌آمد که نمی‌توانستم انکارش کنم. جاذبه‌ای که چندین برابر جاذبهٔ زمین بود. دستم را نمی‌خواستم از دیوار مسجد جدا کنم
کاربر ۱۱۷۰۸۷۰
چند روز قبل پارچه‌ای شبیه به شال خریده بودم تا برای ورود به مسجد روی سرم بیندازم. می‌دانستم باید با حجاب داخل شوم و من هم بلد نبودم شال را چطور سر کنم. غیر از همسر حاج‌عبدالله، زن باحجاب دیگری اطرافم ندیده بودم. او هم روسری لبنانی سرش می‌کرد. پارچه را دور سرم بستم، اما گردنم را نپوشاند. آرام وارد مسجد شدم. ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده بود. داشتم وارد مرحله‌ای از زندگی‌ام می‌شدم که برایم جدید بود و جذاب.
کاربر ۱۱۷۰۸۷۰
چند روز قبل پارچه‌ای شبیه به شال خریده بودم تا برای ورود به مسجد روی سرم بیندازم. می‌دانستم باید با حجاب داخل شوم و من هم بلد نبودم شال را چطور سر کنم. غیر از همسر حاج‌عبدالله، زن باحجاب دیگری اطرافم ندیده بودم. او هم روسری لبنانی سرش می‌کرد. پارچه را دور سرم بستم، اما گردنم را نپوشاند. آرام وارد مسجد شدم. ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده بود. داشتم وارد مرحله‌ای از زندگی‌ام می‌شدم که برایم جدید بود و جذاب.
کاربر ۱۱۷۰۸۷۰
چند روز قبل پارچه‌ای شبیه به شال خریده بودم تا برای ورود به مسجد روی سرم بیندازم. می‌دانستم باید با حجاب داخل شوم و من هم بلد نبودم شال را چطور سر کنم. غیر از همسر حاج‌عبدالله، زن باحجاب دیگری اطرافم ندیده بودم. او هم روسری لبنانی سرش می‌کرد. پارچه را دور سرم بستم، اما گردنم را نپوشاند. آرام وارد مسجد شدم. ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده بود. داشتم وارد مرحله‌ای از زندگی‌ام می‌شدم که برایم جدید بود و جذاب.
کاربر ۱۱۷۰۸۷۰
بعد از حضورم در مرکز اسلامی، دوباره رفت‌وآمدم به مسجد را هم شروع کردم. به خودم گفتم من نباید به خاطر رفتار اشتباه بعضی از مسلمان‌ها از حضور در مسجد محروم شوم
کاربر ۱۱۷۰۸۷۰
یکی از مواردی که من را بیش‌تر ترغیب به مسلمان شدن می‌کرد، وجود قوانین و احکام دین بود. اسلام، بایدها و نبایدها را به من می‌گفت. این‌که چه کاری باید بکنم و چه کاری را نه. مسیحیت هم گاهی چنین احکامی داشت. اما اسلام دقیق‌تر و جزئی‌تر همه‌چیز را بیان کرده بود. وقتی کسی وسیله‌ای می‌خرد، یک دفترچهٔ راهنما دارد. اگر طبق دفترچه عمل کند بهتر می‌تواند از آن استفاده کند و عمر طولانی‌تری هم خواهد داشت، ولی اگر هرجور که دوست دارد با آن رفتار کند، زودتر از بین خواهد رفت. در دین اسلام برای همه‌چیز حتی آب خوردن هم احکام وجود دارد. این قوانین را خدا وضع کرده؛ کسی که خالق است و به همه چیز آگاهی دارد.
س

حجم

۱۲۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۲۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۷۰%
تومان