اگر چیزی به پایان میرسید، مشکلی نبود، گذر میکرد.
n re
او در سنوسالی بود که فکر میکرد باید بهدنبال ماجرا بدود؛ غافل از اینکه ماجرا چیزی نیست که نیاز به جستوجو داشته باشد. خودش دقیقاً میداند کجا زندگی میکنید!
n re
«ما بالهایی داریم که نمیتوانیم ببینیم. ما را ساختهاند تا پرواز کنیم و برویم.»
n re
از لحاظی، فراموشنشدن خوب است، خوب است که هنوز کسی در دنیا به من احتیاج دارد، هنوز دستکم نیاز دارد به یاد بیاورد من چهکسی بودم.
n re
من زنانی را میشناختم که کلی نانخور داشتند؛ چون نمیتوانستند جلوی شوهرانشان را بگیرند و زنان بیفرزندی را میشناختم که نابود شدند؛ چون فکر میکردند تنها زمانی ارزش دارند که بچه داشته باشند. تمام این زنها، آنها تکههایی از خودشان را گم کرده بودند. آنها در جاده راه میرفتند و من واقعاً روزنههایی در آنها میدیدم که نور خورشید از میانشان میتابید. من هرگز نفهمیدم آنها چرا اینقدر عادی به نظر میرسیدند، اینقدر از داشتن آن روزنهها خوشحال به نظر میرسیدند؛
n re