بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در کمال خونسردی | طاقچه
تصویر جلد کتاب در کمال خونسردی

بریده‌هایی از کتاب در کمال خونسردی

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۸از ۱۱ رأی
۱٫۸
(۱۱)
من کنجکاوم. چرا این آدم‌ها چک‌هایت را قبول کردند؟ می‌خواهم رازش را بدانم.» «رازش این است که مردم خرند.»
markar89
در این دنیایی که زندگی می‌کنیم بعضی بدترین‌ها را در موردمان می‌گویند اما وقتی در تابوت‌های‌مان مُرده‌ایم همین آدم‌ها سوسن در دست‌های‌مان می‌گذارند چرا وقتی زنده‌ام گلی در دست‌هایم نمی‌گذاری
Bluelily
ــ همیشه مهم است چیزی با خودت داشته باشی که مال خودت باشد.
markar89
ما همه آزادیم هر چه دل‌مان خواست بگوییم و هر کاری دل‌مان خواست به‌تنهایی انجام بدهیم ــ به شرطی که این «آزادیِ» حرف و عمل به اطرافیان‌مان آسیب نرساند.
markar89
هیچ‌چیز معمول‌تر از این حس نیست که دیگران را در شکست‌های‌مان شریک بدانیم، همان‌طور که نادیده انگاشتن کسانی که در موفقیت‌های‌مان نقش داشته‌اند واکنشی عادی است.
markar89
هیچ‌چیز معمول‌تر از این حس نیست که دیگران را در شکست‌های‌مان شریک بدانیم، همان‌طور که نادیده انگاشتن کسانی که در موفقیت‌های‌مان نقش داشته‌اند واکنشی عادی است.
markar89
نسلی از مردان هست که سر سازگاری ندارند، نسلی که آرام نمی‌گیرند؛ آن‌ها قلب دوست‌وآشنا را می‌شکنند؛ همان‌هایی که به میل خودشان در این جهان پرسه می‌زنند. در کشتزارها و سیلاب‌ها می‌چرخند، از ستیغ کوه‌ها بالا می‌روند؛ این همان نفرین خون کولی جاری در رگ‌های‌شان است، نمی‌دانند چه‌طور آرام بگیرند.
Bluelily
حتی اگر فقط راه مستقیم را در پیش بگیرند، می‌توانند بروند و بروند؛ همین‌ها که قوی هستند و شجاع و صادق؛ مردانی همیشه خسته از آن‌چه هست، مردانی که همه‌چیز را غریب و تازه می‌خواهند.
Bluelily
هیچ‌چیز معمول‌تر از این حس نیست که دیگران را در شکست‌های‌مان شریک بدانیم، همان‌طور که نادیده انگاشتن کسانی که در موفقیت‌های‌مان نقش داشته‌اند واکنشی عادی است.
Bluelily
آشنایانم زیادند، دوستانم کم‌اند و آن‌هایی که من را واقعاً می‌شناسند به‌مراتب کم‌تر.
Bluelily
«تو منفی‌بافی. می‌خواهی همه‌چیز به هیچت باشد، بدون احساس مسئولیت، بدون ایمان یا دوست یا مهربانی وجود داشته باشی.»
fatemeh75
اگر پرنده‌ای هر دانه شن را با خودش، دانه‌به‌دانه، از اقیانوس بگذراند، وقتی همه را با خودش ببرد آن‌ور، این تازه شروع ابدیت است. پس حالا پاشو خودت را جمع کن و به زندگیت ادامه بده.»
fatemeh75
«نمی‌فهمم چه‌طور کسی می‌تواند پشت میز بنشیند، بدون این‌که بخواهد غذایش متبرک شود…
fatemeh75
«غریب بودن ماجرا دهان‌مان را قفل کرده بود. رفتن به آن خانه؛ خانه‌ای که ساکنانش همیشه آن‌چنانی ازمان استقبال کرده بودند.»
faeze
«اگر این اتفاق برای کس دیگری جز کلاتِرها می‌افتاد، احساسات مردم این‌قدر تحریک نمی‌شد. اگر خانوادهٔ دیگری بود که مردم کم‌تر از این تحسینش می‌کردند. خانواده‌ای کم‌تر موفق و قرص‌ومحکم، اما این خانواده نمایندهٔ همهٔ آن چیزی بود که مردم این اطراف واقعاً برایش ارزش قایل‌اند و به‌اش احترام می‌گذارند، و وقتی چنین اتفاقی توانسته برای آن‌ها بیفتد ــ خُب، مثل این می‌ماند که انگار دیگر خدایی در کار نیست. این اتفاق کاری کرده که زندگی بی‌معنی به نظر برسد. به نظرم، مردم بیش‌تر از آن‌که ترسیده باشند افسرده شده‌اند.»
faeze
گفت می‌توانند قلبت را بدون این‌که کک‌شان بگزد از قفسهٔ سینه‌ات بکشند بیرون. نمی‌شد کتمان کرد ــ آن هم با وجود چهارتا مُرده. و من بیدار ماندم و به این فکر کردم که آیا هیچ‌کدام‌شان اذیت نشده بودند ــ بابت فکر کردن به آن چهار نفرِ در گور
faeze
پِری بیش‌تر وقت‌ها تنها بود. دلش برای دیک تنگ شده بود. روزی در دفترچه‌خاطرات موقتش نوشته بود، خیلی به دیک فکر می‌کنم. از زمان دستگیری‌شان اجازه نداده بودند با هم در تماس باشند و، جدای از آزادی، بیش‌تر از هر چیزی می‌خواست که با دیک حرف بزند، دوباره با او باشد. دیک آن آدم «چغر» ی نبود که زمانی فکر می‌کرد هست: «مرد عمل»، «پُرحرارت»، «باجَنم»؛ دیک ثابت کرده بود «خیلی ضعیف و توخالی است»، «ترسو» ست. با این‌همه، از کل آدم‌های دنیا در آن لحظه به او نزدیک‌تر بود، دست‌کم از یک جنس بودند، برادری از تخم قابیل
faeze
«دوستم، ویلی ـ جی، زیاد راجع‌به این موضوع حرف می‌زد. می‌گفت همهٔ جنایت‌ها فقط "شکل‌های مختلف دزدی‌اند." قتل هم همین‌طور. وقتی آدمی را می‌کشی، زندگیش را می‌دزدی. فکر می‌کنم به همین دلیل من یک دزد درست‌وحسابی‌ام.
faeze
«پشیمانم؟ اگر منظورت این است ــ نه، نیستم. هیچ حسی به ماجرا ندارم. کاش داشتم. اما هیچ‌چیزِ این ماجرا سرسوزنی اذیتم نمی‌کند. نیم‌ساعت بعد از اتفاق افتادنش، دیک داشت جوک می‌گفت و من داشتم می‌خندیدم. شاید ما آدم نیستیم. من این‌قدری آدمم که برای خودم احساس تأسف کنم. تأسف برای این‌که نمی‌توانم وقتی تو از این‌جا می‌روی بیرون من هم بروم. فقط در همین حد.»
faeze
این آدم فقط موجودی از جنس گوشت و پوست نبود که «ناگهان» خودش را در حال کشتنش «یافت»، بلکه «شخصیتی کلیدی بود در تجربیات تروماتیک گذشته»: پدرش؟ راهبه‌های یتیم‌خانه‌ای که دستش می‌انداختند و کتکش می‌زدند؟ گروهبان نفرت‌انگیز ارتش؟ پلیس مسئول عفو مشروطش که به‌اش دستور داده بود: «از کانزاس دور بماند»؟ یکی از آن‌ها، یا همه‌شان.
faeze
آن‌ها عصبانی‌اند، چون به چیزی که می‌خواستند نرسیده‌اند ــ انتقام. و نمی‌رسند اگر من اجازه ندهم. من به دار زدن اعتقاد دارم. فقط البته اگر قرار نباشد خودم را دار بزنند.» اما بعد دارش زدند.
faeze

حجم

۸۱۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۵۱ صفحه

حجم

۸۱۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۵۱ صفحه

قیمت:
۱۰۱,۰۰۰
تومان