بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مطالعه زهر | طاقچه
تصویر جلد کتاب مطالعه زهر

بریده‌هایی از کتاب مطالعه زهر

۴٫۲
(۳۴۷)
حرکاتش به‌قدری با وقار بودند که از خودم پرسیدم آیا او یک رقاص بوده است، ولی کلماتش برایم افشا کردند که حرکاتش، حرکات یک قاتل تعلیم‌دیده هستند.
کتاب باز
«اعتماد کردن سخته. دونستن اینکه به کی اعتماد کنی، حتی سخت‌تر.»
یك رهگذر
«اما تو به زیرپوستم لغزیدی، به خونم حمله کردی و مالک قلبم شدی.»
Yasaman
«اعتماد کردن سخته. دونستن اینکه به کی اعتماد کنی، حتی سخت‌تر.»
لیلی نظری زاده
باید یاد بگیری برای چیزی که می‌خوای وایستی و بجنگی.»
rezaat98
ناامیدی به قلبم خنجر زد، اما درد را با اراده مداوا کردم.
StarShadow
اما آرزو می‌کردم می‌توانستم کلمات را از هوا بردارم و دوباره در دهانم بچپانم.
Yasaman
دانش، به هر شکلی، می‌توانست به‌اندازه یک سلاح مؤثر باشد.
لیلی نظری زاده
در عمق گوشه‌های کوچک قلبم هنوز به این امید که شاید یک دوست واقعی پیدا کنم؛ چنگ زده بودم. حتی یک موش هم نیاز به موش‌های دیگر داشت. می‌توانستم با موش‌ها همدردی کنم. من هم با دستپاچگی به هر طرف می‌رفتم، از روی شانه‌هایم می‌نگریستم و به دنبال تله‌های زهرآگین بو می‌کشیدم.
StarShadow
«تمام کارکنان قلعه پول می‌گیرن؟» «آره.» «پیشمرگ هم پول میگیره؟» «نه.» «چرا نه؟» تا زمانی که والک اشاره نکرده بود در مورد دریافت دستمزد فکر نکرده بودم. «پیشمرگ دستمزدش رو از قبل می‌گیره. زندگیت چقدر ارزش داره؟»
ننه پسر
«متاسفانه، تو هدف جدیدشی؛ اما بهش اجازه نده اذیتت کنه. اگه مارگ کثیفه، تو هم در مقابل کثیف باش. وقتی ببینه شکار راحتی نیستی، علاقه ش رو از دست می‌ده.»
StarShadow
می‌توانستم مهارت‌های او را تحسین کنم و وقتی در یک جنگ در کنارم بود آسوده باشم؛ اما اینکه یک موش یک گربه را دوست داشته باشد؟ این فرضیه فقط به یک انتها منجر می‌شد. به یک موش‌مرده.
StarShadow
گفتم: «بیا اینجا. تا بتونم بهت مشت بزنم.» «عاشق اینم که حرفت رو گوش کنم، عزیزم.» جانکو به ورای دسترسی من گریخت. «اما دیرم شده.»
StarShadow
ما توقف کردیم. از میان چشمان چپم پلکانی را دیدم. در تلاش برای رساندن پایم به اولین پله، روی زنجیر تلوتلو خورده و لغزیدم. نگهبان‌ها مرا بالا کشیدند. لبه‌های تیز پله‌های سنگی در پوستم فرو رفت و پوست برهنه‌ی بازوها و پاهایم را جدا کرد. بعدازاینکه از میان دو در کلفت فلزی کشیده شدم، روی زمین فروریختم. نور خورشید از میان چشمانم رد شد. درحالیکه اشک‌ها روی صورتم جاری می‌شدند آنها را محکم بستم. بعد از فصل‌ها این اولین باری بود که نور خورشید را می‌دیدم.
کاربر
شوخی می‌کرد. شاید خودش را سرگرم می‌کرد. راه خوبی برای خندیدن بود. دیدن امید و شادی بر چهره زندانی، بعد خورد کردن آن با فرستادن متهم به‌سوی دار. در بازی مشارکت کردم: «یه احمق این رو رد میکنه.» این بار صدای گوش‌خراشم بلندتر بود. «خب، این یه موقعیت مادام العمره. تمرین میتونه کشنده باشه. بعد از این همه، اگه ندونی مزه زهرها چطوریه چطور میتونی اونا رو تو غذای فرمانده تشخیص بدی؟» او برگه‌ها را درون پوشه مرتب کرد. «تو یه اتاق توی قلعه برای خوابیدن می‌گیری، اما بیشتر روز با فرمانده خواهی بود. هیچ روزی مرخصی نمی‌گیری. شوهر یا بچه‌ای نباید داشته باشی. بعضی زندانی‌ها به جاش اعدام رو انتخاب می‌کردن. حداقل به‌جای این فکر که آیا مرگ قراره با لقمه بعدی بیاد دقیقاً می‌دونستن کی قراره
tiam -y-h-h-m-8
دانش، به هر شکلی، می‌توانست به‌اندازه یک سلاح مؤثر باشد.
Yasaman
لرزشی را به پایین ستون فقراتم فرستاد. «اما تو به زیرپوستم لغزیدی، به خونم حمله کردی و مالک قلبم شدی.» تمام چیزی که گفتم «بیشتر مثل یه زهر به نظر میرسه تا یه انسان.» بود. اعتراف او هم مرا مبهوت و هم هیجان‌زده کرد. والک جواب داد: «دقیقاً. تو مسمومم کردی.»
معمای عشق♡ (ℬ•ℳ)
«ذهن بدن رو کنترل می‌کنه. اگه باور داشتی که قراره بمیری، فقط به خاطر اون باور می‌مردی.»
دونیا جون
نگهبانی که فانوس داشت گفت: «لعنتی. بوی گند این پایین بدتر از مستراح بعد یه جشن آبجوئه.» نگهبان دوم پرسید: «فکر می‌کنی اون مرده؟» همانطورکه نور زرد از بدنم می‌گذشت چشمانم را بستم و نفسم را حبس کردم.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
آرزو می‌کردم می‌توانستم کلمات را از هوا بردارم و دوباره در دهانم بچپانم.
لیلی نظری زاده
بررسی کرد. او گفت: «یلنا، احتمال داره امروز روز شانست باشه.» جوابی طعنه‌آمیز را قورت دادم. درس مهمی که در طول اقامتم در سیاهچال در آن استاد شده بودم هرگز جواب ندادن بود. در عوض سرم را خم و از ارتباط چشمی پرهیز کردم. مرد مدتی ساکت بود. «خوش‌رفتار و مؤدب. داری مثل یه کاندیدای خوب به نظر میرسی.» علی‌رغم به‌هم‌ریختگی اتاق، میزتحریر تمیز بود. به جز پوشه‌ام و مقداری نوشت‌افزار، تنها چیزهای دیگر روی میزتحریر دو تندیس سیاه و کوچک که با رگه‌های نقره می‌درخشیدند بودند، مجموعه‌ای از پلنگ‌ها که با کمالی واقعی تراشیده شده بودند. «تو سعی کردی تنها پسر ژنرال برازل، ریاد، رو بکشی و برای این کار مجرم شناخته شدی.» او مکث کرد و با انگشتانش به شقیقه‌اش ضربه زد. «این توضیح میده که چرا برازل این هفته
tiam -y-h-h-m-8
سایش صاف‌شده بود. احتمالاً در میان راهروهای مخفی‌ای که فقط توسط خدمتکارها و نگهبان‌ها استفاده می‌شد حرکت می‌کردیم. وقتی از دو پنجره باز می‌گذشتیم، با اشتیاقی که هیچ‌چیز نمی‌توانست ارضایش کند به بیرون نگریستم.
tiam -y-h-h-m-8
چرا به طرز غیرمعمولی به برنامه اعدام علاقه منده.» مرد بیشتر با خودش حرف می‌زد تا با من. با شنیدن نام برازل، ترس در معده‌ام چنبره زد. با یادآوری اینکه به‌زودی برای همیشه خارج از دسترس او بودم خودم را آرام کردم. ارتش قلمرو ایژیا تنها یک نسل پیش به قدرت رسیده بود، اما حکومت قوانین سختی را ارائه داده بود که نظام‌نامه‌ی رفتار خوانده می‌شد. در طول زمان صلح، بیشتر اوقات، به طرز عحیبی برای ارتش کافی بود، رفتار مناسب اجازه گرفتن زندگی یک انسان را نمی‌داد. اگر کسی مرتکب قتل می‌شد، مجازاتش اعدام بود. دفاع از خود یا مرگ تصادفی بهانه‌هایی قابل‌قبول به شمار نمی‌آمدند. وقتی گناهکار پیدا می‌شد، قاتل به سیاهچال فرمانده فرستاده می‌شد تا منتظر دار زده شدن درملأعام باشد.
tiam -y-h-h-m-8
محصورشده در سیاهی، شعله‌های داغ و سفیدی که صورتم را می‌سوزاندند را به خاطر آوردم.
☆rose☆
آرزوی روزهایی را داشتم که تصمیمی غلط به بهای زندگیم تمام نمیشد.
مژده
چهره‌اش حالت حریصانه یک شایعه ساز در حال چاخان کردن را داشت.
مژده
برگه‌ها در توده‌های آشفته متعادل شده بودند.
52HERTZ
هیچ درکی از وفاداری ندارن
عشق یعنی کتاب
«اما تو به زیرپوستم لغزیدی، به خونم حمله کردی و مالک قلبم شدی.» تمام چیزی که گفتم «بیشتر مثل یه زهر به نظر میرسه تا یه انسان.»
عشق یعنی کتاب
در میان تاریکی‌ای که مانند تابوت احاطه‌ام کرده بود، محبوس بودم. چیزی نداشتم که حواسم را از خاطراتم پرت کند. خاطرات روشن و واضح در انتظار بودند تا هر بار که ذهنم منحرفم می‌شد به من حمله کنند.
کاربر

حجم

۳۱۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۷۹ صفحه

حجم

۳۱۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۷۹ صفحه

قیمت:
۵۰۰
تومان