بریدههایی از کتاب کوچه پس کوچه های کودکی
۳٫۷
(۲۳)
روزی دختری در کلاس پنجم، عطسهی بلندی کرد و دفتر مشقش از دستش افتاد. معلم که پای تخته بود، برگشت: «چقدر با شعور، واقعاً که!»
سیّد جواد
از توی ساکم، هدیهای را که برای او خریده بودم، درآوردم. خوشحال کاغذ دورش را پاره کرد. یک شیشه ادوکلن بود. معذب خندهای کرد، به چه دردی میخورد؟ بعد گفت: «بوی زن خرابها را خواهم داد!» ولی قول داد ازش استفاده کند.
سیّد جواد
پدرم به استخدام شهرداری درآمد و از ده صبح تا شب، گودالهایی را که بمب ایجاد کرده بود خاک میریخت و پرمیکرد. عصرها مادرم در جمع دیگر زنهای خانهدار مینالید که «آخه این چه شغلیه!» پدرم هیچ جوابی نمیداد.
سیّد جواد
اجازه داشت اگر میخواست دندانهایش را که به خاطر شیرهی سیب کاملاً پوسیده بودند در ازای یک دوربین عوض کند.
Amin D
تصویری مطلق از محرومیت و جنگزدگی: یک روز که هوا دیگر داشت رو به تاریکی میرفت، در ویترین کوچک مغازهای، که تنها روشنایی کوچه بود، چشمم افتاد به آبنباتهای بیضی شکل صورتی رنگی که با پودر
قند پوشیده شده بودند و لای سلفونهایشان میدرخشیدند. ولی
ما حق نداشتیم به آنها نگاه کنیم. ظاهراً حتی تماشا کردن هم
پولی بود.
سیّد جواد
تنها کتابی که پدرم میخواند، کتابی بود به نام دو کودک به دورفرانسه. این کتاب جملات عجیبی داشت، مثلاً:
بیاموزیم همیشه با آنچه هستیم، خوشبخت باشیم. (ص ۱۸۶)
زیباترین کار در دنیا، کمک به فقرا است. (ص ۱۱)
خانوادهای که با مهر و محبت به هم پیوند خورده اند، از همه ثروتمندترند. (ص ۲۶۰)
تنها چیزی که ثروت را زیبا میکند، توانایی آرام کردن درد دیگری است. (ص ۱۳۰)
اوج علو و رفعتی که به این فرزندان فقیر داده بودند، این جملات بود.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
«خوشبختی خدایی است که با دستهای خالی راه میرود ...» (آنری دو رنیه)
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
: یک روز که هوا دیگر داشت رو به تاریکی میرفت، در ویترین کوچک مغازهای، که تنها روشنایی کوچه بود، چشمم افتاد به آبنباتهای بیضی شکل صورتی رنگی که با پودر
قند پوشیده شده بودند و لای سلفونهایشان میدرخشیدند. ولی
ما حق نداشتیم به آنها نگاه کنیم. ظاهراً حتی تماشا کردن هم
پولی بود.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
در عکس عروسیشان، با سبیلی کوچک و لباس پلوخوریش.
Amin D
ولی با وجود همهی اینها، پدرم گرایش ریشهداری داشت به اینکه خودش را خیلی ناراحت نکند. برای خودش مشغولیاتی دست و پا میکرد تا از مغازه دورش کنند. پرورش مرغ و خرگوش، ساختن انباری و گاراژ اضافی. آرایش حیاط را به دلخواه خودش تغییر میداد و سه بار چیدمان کابینتها و مرغدانی را عوض کرد. همیشه دنبال این بود که یا چیزی بسازد یا چیزی را خراب کند.
به قول مادرم: «به هر حال توی ده بزرگ شده دیگه، چه انتظاری داری؟»
Raha_thranii
ماه نوامبر است و ماهها از روزی که شروع به نوشتن این داستان کردم، میگذرد. کلی زمان صرفش کردم چون بهخاطر آوردن اتفاقات فراموش شده به آسانی نوشتن یک رمان خیالی نیست. حافظهی انسان مقاومت میکند. نمیتوانم صد در صد روی خاطراتم حساب کنم. چون در جیلینگ جیلینگ زنگ مغازهی قدیمی و بوی طالبیهای زیادی رسیده، فقط خودم را پیدا میکنم و تعطیلات تابستانیام را در ی ... . رنگ آسمان و انعکاس درختهای سپیدار دررودخانه لوآز همان نزدیکی، نکتهی خاصی به یادم نمیآورند. سعی میکنم در بیحوصلگی مردم در اتاق انتظار و طرز دعوا کردن بچههایشان و خداحافظی مردم در صف قطار، چهرهی پدرم را دوباره پیدا کنم.
Raha_thranii
یک مرد کوشا و زرنگ حتی یک دقیقه را هم تلف نمیکند و آخر هر روز، درمییابد هر ساعتی که گذرانده چیزی برای او به ارمغان آورده است. اما یک آدم سهلانگار، مدام کار امروز را به وقتی دیگر موکول میکند. و همیشه در جهل و فراموشکاری است، چه در کار چه در زندگی، حتی سر میز غذا. روز به آخر میرسد و او هنوز هیچ کاری نکرده است. ماهها و سالها از پی هم میگذرند، پیری از راه میرسد و او همچنان اول راه است.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
مدام سر و کلهی فامیل و توقعهایشان پیدا میشد و آنها خوشحال بودند و به خودشان افتخار میکردند که میتوانند این وفور نعمت را به رخ فلان فامیلشان که یا مسگریا کارگر خط راه آهن بود، بکشند. به چشم رگ و ریشهی خودشان، ثروتمند و متمول محسوب میشدند - که برایشان مثل فحش میماند.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
قیمت:
۲۱,۰۰۰
تومان