بریدههایی از کتاب کوچه پس کوچه های کودکی
۳٫۷
(۲۳)
کار تر و تمیزی بود به دور از باد و باران و آب و هوای بد بیرون، با دستشویی و قفسههای لباس مجزا برای مرد و زن و ساعت کاری ثابت.
سیّد جواد
زن بسیار تمیز و باسلیقهای بود که مهمترین فضیلت یک زن دهاتی محسوب میشد.
سیّد جواد
یک مرد نباید خود را در وجود یک زن گم کند.
سیّد جواد
نوبت به دست دادن و تسلیت گفتنها رسید. بهخاطر اشتباه یکی از خادمین کلیسا در هدایت مردم، تمام آدمهایی که یک بار با آنها دست داده بودیم دوباره از جلویمان رد شدند. هر چند این بار سریعتر و بدون تسلیت گفتن دستی دادند و گذشتند.
سیّد جواد
از توی ساکم، هدیهای را که برای او خریده بودم، درآوردم. خوشحال کاغذ دورش را پاره کرد. یک شیشه ادوکلن بود. معذب خندهای کرد، به چه دردی میخورد؟ بعد گفت: «بوی زن خرابها را خواهم داد!» ولی قول داد ازش استفاده کند.
سیّد جواد
روزی دختری در کلاس پنجم، عطسهی بلندی کرد و دفتر مشقش از دستش افتاد. معلم که پای تخته بود، برگشت: «چقدر با شعور، واقعاً که!»
سیّد جواد
تنها کتابی که پدرم میخواند، کتابی بود به نام دو کودک به دورفرانسه. این کتاب جملات عجیبی داشت، مثلاً:
بیاموزیم همیشه با آنچه هستیم، خوشبخت باشیم. (ص ۱۸۶)
زیباترین کار در دنیا، کمک به فقرا است. (ص ۱۱)
خانوادهای که با مهر و محبت به هم پیوند خورده اند، از همه ثروتمندترند. (ص ۲۶۰)
تنها چیزی که ثروت را زیبا میکند، توانایی آرام کردن درد دیگری است. (ص ۱۳۰)
سیّد جواد
مادرم فقط برای مراسم خاکسپاری مغازه را بست. اگر جز این میکرد، مشتریانش را از دست میداد و نمیتوانست اجازهی همچین اتفاقی را بهخود بدهد. جنازهی پدرم همچنان در طبقهی بالا بود و مادرم پایین از مهمانان پذیرایی میکرد. اشک، سکوت و متانت. این رفتاری است که یک شخص بر اساس قوانین و اصول اخلاقی جامعه، باید به هنگام مرگ عزیزانش داشته باشد.
سیّد جواد
اجازه داشت اگر میخواست دندانهایش را که به خاطر شیرهی سیب کاملاً پوسیده بودند در ازای یک دوربین عوض کند.
Amin D
پدرم به استخدام شهرداری درآمد و از ده صبح تا شب، گودالهایی را که بمب ایجاد کرده بود خاک میریخت و پرمیکرد. عصرها مادرم در جمع دیگر زنهای خانهدار مینالید که «آخه این چه شغلیه!» پدرم هیچ جوابی نمیداد.
سیّد جواد
مادرم زنی بود که اجازه داشت هر جا دلش میخواهد برود، یعنی میتوانست تمام ساختارها و هنجارهای جامعه را زیر پا بگذارد. پدرم او را میپرستید ولی علاقهاش به او مانع از این نمیشد که هر وقت مادرم جملاتی مانند «وای باد در دادم» میگفت، او را حسابی مسخره نکند.
سیّد جواد
ازطریق شوهرخالهام، تمام اقوامی که در ی... زندگی میکردند خبر شدند و به منزل ما آمدند.
سیّد جواد
«خوشبختی خدایی است که با دستهای خالی راه میرود ...» (آنری دو رنیه)
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
تنها کتابی که پدرم میخواند، کتابی بود به نام دو کودک به دورفرانسه. این کتاب جملات عجیبی داشت، مثلاً:
بیاموزیم همیشه با آنچه هستیم، خوشبخت باشیم. (ص ۱۸۶)
زیباترین کار در دنیا، کمک به فقرا است. (ص ۱۱)
خانوادهای که با مهر و محبت به هم پیوند خورده اند، از همه ثروتمندترند. (ص ۲۶۰)
تنها چیزی که ثروت را زیبا میکند، توانایی آرام کردن درد دیگری است. (ص ۱۳۰)
اوج علو و رفعتی که به این فرزندان فقیر داده بودند، این جملات بود.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
تصویری مطلق از محرومیت و جنگزدگی: یک روز که هوا دیگر داشت رو به تاریکی میرفت، در ویترین کوچک مغازهای، که تنها روشنایی کوچه بود، چشمم افتاد به آبنباتهای بیضی شکل صورتی رنگی که با پودر
قند پوشیده شده بودند و لای سلفونهایشان میدرخشیدند. ولی
ما حق نداشتیم به آنها نگاه کنیم. ظاهراً حتی تماشا کردن هم
پولی بود.
سیّد جواد
من چند روز بیشتر ماندم تا به مادرم در کارهای بعد از فوت کمک کنم. رفتن به ثبتاحوال برای شجرهنامهی خانوادگی، پرداخت قبضهای مراسم تدفین، پاسخگویی به پیامهای تسلیت اطرافیان، کارتهای جدید برای مادرم خانم آ ...د ... ( بیوه ) و دیگر هیچ.
سیّد جواد
تقریباً تمام مشتریهای ثابت مغازه اجازه یافتند با پدرم خداحافظی کنند. درخواست زن پیمانکارهمسایهمان رد شد، چون ظاهراً پدرم موقع زنده بودنش هم نمیتوانسته او را با آن قیافهاش تحمل کند.
سیّد جواد
ماه نوامبر است و ماهها از روزی که شروع به نوشتن این داستان کردم، میگذرد. کلی زمان صرفش کردم چون بهخاطر آوردن اتفاقات فراموش شده به آسانی نوشتن یک رمان خیالی نیست. حافظهی انسان مقاومت میکند. نمیتوانم صد در صد روی خاطراتم حساب کنم. چون در جیلینگ جیلینگ زنگ مغازهی قدیمی و بوی طالبیهای زیادی رسیده، فقط خودم را پیدا میکنم و تعطیلات تابستانیام را در ی ... . رنگ آسمان و انعکاس درختهای سپیدار دررودخانه لوآز همان نزدیکی، نکتهی خاصی به یادم نمیآورند. سعی میکنم در بیحوصلگی مردم در اتاق انتظار و طرز دعوا کردن بچههایشان و خداحافظی مردم در صف قطار، چهرهی پدرم را دوباره پیدا کنم.
Raha_thranii
ولی با وجود همهی اینها، پدرم گرایش ریشهداری داشت به اینکه خودش را خیلی ناراحت نکند. برای خودش مشغولیاتی دست و پا میکرد تا از مغازه دورش کنند. پرورش مرغ و خرگوش، ساختن انباری و گاراژ اضافی. آرایش حیاط را به دلخواه خودش تغییر میداد و سه بار چیدمان کابینتها و مرغدانی را عوض کرد. همیشه دنبال این بود که یا چیزی بسازد یا چیزی را خراب کند.
به قول مادرم: «به هر حال توی ده بزرگ شده دیگه، چه انتظاری داری؟»
Raha_thranii
در عکس عروسیشان، با سبیلی کوچک و لباس پلوخوریش.
Amin D
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
قیمت:
۲۱,۰۰۰
۱۰,۵۰۰۵۰%
تومان