بریدههایی از کتاب قصههای کله گنجشکی
۳٫۲
(۱۳)
بالاخره من آن سگ وظیفهشناس و باوجدان و وفادار را به کسی دادم. حالا خوشبختانه یک گربه دارم! بیوفا و بیچشم و رو! غذایش را خودش پیدا میکند و برای من هم تره خرد نمیکند! تا چه رسد که بخواهد از من محافظت کند.
بلاتریکس لسترنج
مرد اول سفرهای رنگین انداخته و در کنار آن نشسته؛ اما گرسنه نبود. مرد دوم که گرسنه بود بر او وارد شد. مرد اول گفت: «بفرما!»
مرد دوم با ذوق به سفره حمله کرد. مرد اول او را با تعجب نگاه میکرد و عاقبت گفت: «چنان گوشت گوسفند بریان شده را از هم میدری که انگار پدر او تو را شاخ زده؟»
مرد دوم در حالی که گوشت را میبلعید گفت: «و تو اینقدر آرام به گوسفند بریان دست میزنی که انگار مادر او تو را شیر داده!»
Aysan
شخصی از حکیمی پرسید: «چقدر باید غذا خورد؟»
حکیم گفت: «اینقدر که بار اضافی نداشته باشی. هر چه اضافهتر بر آن بخوری، حمال آن هستی!»
Aysan
جواب!
در بین جماعتی که علیه حجاج بن یوسف ثقفی شوریده بودند، زنی نیز دستگیر شده بود. حجاج گفت: «میخواهد این زن را ببیند.»
زن را به دربار حجاج آوردند.
زن وقتی جلوی حجاج رسید، سر را پایین انداخت و به حجاج نگاه نکرد. یکی از سرداران حجاج به آرامی به زن نزدیک شد و گفت: «امیر با تو حرف میزند به او نگاه کن.»
زن گفت: «من به کسی که خدا به او نگاه نمیکند، نگاه نمیکنم!»
نازبانو
پادشاه به آن مرد زاهد گفت: «از مملکت من برو!»
زاهد به گورستان آن شهر رفت و در گوشهای نشست. برای پادشاه خبر آوردند که آن مرد به گورستان رفته. شاه به او پیغام فرستاد که مگر نگفتم از مملکت من برو.
آن مرد گفت: «من دستور شما را اطاعت کردم و به گورستان رفتم. اینجا سرزمین کسانی است که پادشاهی روی زمین را برای تو گذاشتند و تو هم در آینده باید آن را برای دیگران بگذاری و به اجبار به این سرزمین بیایی!»
سیّد جواد
حضرت عزرائیل گفت: «وقت رفتن که برسد قابل تغییر نیست!»
Aysan
خر پیر شده بود. لاغر و ضعیف و به زحمت راه میرفت. روستایی خر را به بازار خرفروشان برد و به دست مرد خرفروش داد تا آن را بفروشد. دلال خرفروش روی سکویی ایستاد و فریاد زد: «چه خری! به اسب میماند! از جوی آب چون پرنده میپرد! از کوه چون بز بالا میرود! از رودخانه چون ماهی رد میشود! به اندازهی یک فیل بار میکشد و...»
روستایی که این جملات راجع به خرش را شنید به آرامی به بالای سکو رفت و به خرفروش گفت: «راستش من خودم نمیدانستم چه خری دارم! حالا که اینطور است من خودم میخرم!»
Aysan
اشک!
شیطان چون یک جویبار اشک میریخت. آن پیر به دنبال آن جویبار رفت و ناگهان در پشت آن صخرهی بزرگ شیطان را دید که به رو افتاده و از ته دل اشک میریزد و از اشک او آن جوی روانتر و روانتر میشود. پیر گفت: «علت این همه اشکریختن چیست؟»
شیطان گفت: «بعضی از آدمها نمیخواهند طاعت خداوند را انجام بدهند، گناه آن را به گردن من میاندازند. من برای آن گریه میکنم که گناه خودم کم بود، حال باید گناه دیگران را هم به من نسبت دهند.»
نازبانو
مدتی بود باران نباریده و قحطی همه جا را گرفته بود. مردم پیش آن بزرگ قوم رفتند و گفتند: «بهتر است دستور بدهید و برای دعای باران به مصلای نماز باران برویم و دعا کنیم تا باران ببارد. ما گنهکاریم و قحطی همه جا را گرفته!»
پیر قوم گفت: «اگر به خاطر گنهکاری ما باشد. باید دعا کنیم که از این که هست بدتر نشود؛ چون من در عجبم که با این گنهکاری ما، چرا از آسمان سنگ نمیبارد. باید دعا کنیم که ما به همین هم راضی هستیم.»
سیّد جواد
شیطان چون یک جویبار اشک میریخت. آن پیر به دنبال آن جویبار رفت و ناگهان در پشت آن صخرهی بزرگ شیطان را دید که به رو افتاده و از ته دل اشک میریزد و از اشک او آن جوی روانتر و روانتر میشود. پیر گفت: «علت این همه اشکریختن چیست؟»
شیطان گفت: «بعضی از آدمها نمیخواهند طاعت خداوند را انجام بدهند، گناه آن را به گردن من میاندازند. من برای آن گریه میکنم که گناه خودم کم بود، حال باید گناه دیگران را هم به من نسبت دهند.»
سیّد جواد
بالاخره من آن سگ وظیفهشناس و باوجدان و وفادار را به کسی دادم. حالا خوشبختانه یک گربه دارم! بیوفا و بیچشم و رو! غذایش را خودش پیدا میکند و برای من هم تره خرد نمیکند! تا چه رسد که بخواهد از من محافظت کند.
بلاتریکس لسترنج
. تو اگر خوبی، اگر بدی، اگر با عدالتی، اگر مردم دوستی و اگر نیستی، اگر خونریزی، اگر سنگدلی و اگر رحیمی و... هر چه هستی سلطانی! من چه دربارهی تو بگویم! اگر بگویم سنگدلی؛ چون سلطانی حق داری که بگویی من سنگدل نیستم!
کاربر ۲۵۴۴۴۸۷
آمار!
به او گفتند: «میتوانی نادانان شهر را بشماری؟»
او لحظهای فکر کرد و گفت: «نادانان؟ راستش نادانان شهر خیلی زیادند و نمیتوان آنها را شمرد. اگر اجازه بفرمایید دانایان شهر را بشمارم. آنها انگشتشمارند. بله این کار سادهتری است و احتیاج به صرف وقت هم ندارد!»
نازبانو
یکی از سرداران حجاج به آرامی به زن نزدیک شد و گفت: «امیر با تو حرف میزند به او نگاه کن.»
زن گفت: «من به کسی که خدا به او نگاه نمیکند، نگاه نمیکنم!»
بلاتریکس لسترنج
مرد فکر میکرد صورت زیبایی دارد. این در حالی بود که اصلاً صورت خود را در آیینه ندیده بود!
روزی از جایی رد میشد. چیزی را دید که در نور خورشید برق میزد، آن را برداشت. او تاکنون آیینه ندیده بود و اولینبار بود که خود را در آیینه میدید. به همین جهت فکر کرد، آنچه در آیینه میبیند شکل آن چیزی است که به دست گرفته. او بعد از دیدن خود در آیینه گفت: «اگر اینقدر زشت نبودی کسی تو را بیرون نمیانداخت و تازه من هم تو را با خود میبردم؛ اما حالا خیلی عذر میخواهم، قابل تحمل نیستی» بعد به آرامی آیینه را همان گوشه گذاشت.
plato
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان