بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کودکستان آقا مرسل | طاقچه
تصویر جلد کتاب کودکستان آقا مرسل

بریده‌هایی از کتاب کودکستان آقا مرسل

۴٫۷
(۱۸۵)
«از قدیم گفتن، آدم بی‌عشق مثل تنبون بی‌کش می‌مونه.»
zsmirghasmy
«خداجون، خودم و این رفیق خل‌تر از خودم رو به دست با کفایتت می‌سپارم.» دانیال لب گزید و گفت: «الهی آمین.»
ka'mya'b
هم‌زمان با پخش موسیقی از یک پخش صوت کهنه و قدیمی دستان رهبر سرود شروع به تکان‌خوردن کرد و قلب سیاوش به دهانش آمد. مدرسه‌ی موش‌ها: ک مثل کپل، صحرا شده پر زگل، گ مثل گردو، بنگر به هر سو، ب مثل بهار... سیاوش آه سوزناکی کشید و سرش را پایین انداخت. دانیال صورتش را در پنجه‌هایش پنهان کرد تا کسی غم و غصه‌اش را نبیند. رستم و سهراب دندان‌قروچه‌کنان فکر می‌کردند که به ‌کدام یک از اعضای گروه سرود حمله کنند. حسین نجفی مجسمه شده و هاج‌وواج به گروه سرود خیره مانده بود. حتی، فرماندهان هم می‌خندیدند. فقط آقامرسل بود که به زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته و به دوردست‌ها خیره شده بود. آ مثل آواز، قصه شد آغاز... در پایان سرود رزمنده‌ای فریاد کشید: «برای سلامتی نوگلان کودکستان آقامرسل، یه‌بار دیگه صلوات بفرست.»
Reyhoone.v
تا بدبختی و رنج نکشی، خام و گاگول می‌مونی.
ka'mya'b
پیامبر فرموده هر زبان جدید یک دنیای جدیده.
ka'mya'b
نوجوان شنگول، مثل رهبر ارکستر موسیقی، دودستش را رو به گروه سرود بالا برد. هم‌زمان با پخش موسیقی از یک پخش صوت کهنه و قدیمی دستان رهبر سرود شروع به تکان‌خوردن کرد و قلب سیاوش به دهانش آمد. مدرسه‌ی موش‌ها: ک مثل کپل، صحرا شده پر زگل، گ مثل گردو، بنگر به هر سو، ب مثل بهار... سیاوش آه سوزناکی کشید و سرش را پایین انداخت. دانیال صورتش را در پنجه‌هایش پنهان کرد تا کسی غم و غصه‌اش را نبیند. رستم و سهراب دندان‌قروچه‌کنان فکر می‌کردند که به ‌کدام یک از اعضای گروه سرود حمله کنند. حسین نجفی مجسمه شده و هاج‌وواج به گروه سرود خیره مانده بود. حتی، فرماندهان هم می‌خندیدند. فقط آقامرسل بود که به زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته و به دوردست‌ها خیره شده بود. آ مثل آواز، قصه شد آغاز... در پایان سرود رزمنده‌ای فریاد کشید: «برای سلامتی نوگلان کودکستان آقامرسل، یه‌بار دیگه صلوات بفرست.» سیاوش طاقت نیاورد و به‌طرف چادر دوید. دانیال هم پشت سرش شروع به دویدن کرد.
Reyhoone.v
کربلایی، که به ‌صورت حسین دقیق شده بود، گفت: «از قدیم گفتن، آدم بی‌عشق مثل تنبون بی‌کش می‌مونه.»
JaMaL
علوی به سرعت برخاست و گفت: «مگه نگفتم تقلب بی‌تقلب؟» بمـب... هم‌زمان با شلیک گلوله، یک سوراخ در سقف چادر پیدا شد و باریکه‌ی نور مثل انگشت اشاره به کف چادر چسبید. علوی، که از شلیک ناگهانی گیج شده بود، بروبر به اسلحه نگاه کرد. اسماعیل تته‌پته‌کنان گفت: «آقا اجازه، ما که گفتیم مراقب باشید، ماشه‌اش خرابه.»
...
یادتون باشه که انقلاب و کشور به نیروهای مؤمن و وفادار احتیاج داره.
لعل
دو نفری رفتند و روی یک تخته‌سنگ نشستند. سیاوش نفس عمیقی کشید. دانیال با محبت نگاهش کرد و پرسید: «راستی، چه‌طور شد که نرفتی؟» سیاوش چپ‌چپ به دانیال نگاه کرد و گفت: «چه حرف‌ها می‌زنی. مگه من می‌تونم توی عتیقه رو ول کنم؟» دانیال خندید. سیاوش هم خندید و گفت: «اما پررو نشی‌ها. فراموشش کن.» خنده‌ی هر دو شدیدتر شد. سیاوش پرسید: «راستی، نگفتی لحظه‌ی بمباران چه‌طور شد. تعریف کن.»
ka'mya'b
سعی کن با قدرتی که داری خدمت کنی، نه ریاست.
ایران
سیاوش کف دستانش را به دهان نزدیک کرد؛ اما مکث کرد. یاد دانیال افتاد که از تشنگی و عطش جان می‌داد. یاد رستم که از عطش بیهوش شده بود و کربلایی، اکبر خراسانی، حسین نجفی، رضا گیلان‌پور، علی نجفی، و اسماعیل که سهم آب خود را به دانیال بخشیده بود و... آب در نزدیکی‌اش بود، اما نمی‌توانست آن را بنوشد. آیا نوشیدن آب خیانت به دوستانش نبود؟ صورتش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «چه‌طوری تحمل کردی تشنه وارد رودخانه بشی و آب نخوری یا حضرت عباس؟ به فدای لب تشنه‌ات یا حسین.»
یاسمن
مدرسه‌ی موش‌ها: ک مثل کپل، صحرا شده پر زگل، گ مثل گردو، بنگر به هر سو، ب مثل بهار... سیاوش آه سوزناکی کشید و سرش را پایین انداخت. دانیال صورتش را در پنجه‌هایش پنهان کرد تا کسی غم و غصه‌اش را نبیند. رستم و سهراب دندان‌قروچه‌کنان فکر می‌کردند که به ‌کدام یک از اعضای گروه سرود حمله کنند. حسین نجفی مجسمه شده و هاج‌وواج به گروه سرود خیره مانده بود. حتی، فرماندهان هم می‌خندیدند. فقط آقامرسل بود که به زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته و به دوردست‌ها خیره شده بود. آ مثل آواز، قصه شد آغاز... در پایان سرود رزمنده‌ای فریاد کشید: «برای سلامتی نوگلان کودکستان آقامرسل، یه‌بار دیگه صلوات بفرست.»
یلدا
یک نفر عقل کرد و لامپ مهتابی را روشن کرد. چشمان آن‌هایی که به‌هوش بودند برق زد و به سوزش افتاد؛ اما لحظه‌ای بعد به نور عادت کرد و عجیب‌ترین صحنه‌ی زندگی‌شان را مشاهده کردند. یک الاغ سفید و ترسیده مثل گرگ زخمی می‌چرخید و جفتک‌های مرگبارش را می‌پراند. پنج ـ شش نفر، از جمله رستم و سهراب و گیلان‌پور، بی‌هوش و بی‌حواس روی زمین ولو شده بودند. علی نجفی ته چادر کنجله شده بود و جیغ می‌کشید و از خدا کمک می‌خواست. چند نفر دیگر پشت هم سنگر گرفته بودند و یک نفس داد و هوار می‌کردند. حسین خواست بلند شود که الاغ عصبانی چرخید و یک جفتک رعدآسا به زیر شکمش کوبید. حسین با چشمان از حدقه بیرون‌ زده و نفسِ در سینه حبس شده دستانش را زیر شکمش جمع کرد و به پهلو روی زمین افتاد. الاغ وحشی شده بعد از پایان مأموریتش مثل برق و باد از چادر بیرون پرید و فرار کرد.
vista84🇮🇷🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌺🌸
دقیقاً! تا بدبختی و رنج نکشی، خام و گاگول می‌مونی.
بر چرخ زمان
تا نگاهش کردم، قلبم چنان تکانی خورد و چنان صدایی کرد که ترسیدم بقیه هم صدای ترک‌خوردنش رو شنفته باشند.
NZ
پهلوهایش درد گرفته بود و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. صورت و بدنش خیس عرق شده بود و به ‌سختی نفس می‌کشید. برای لحظه‌ای دویدنش کند شد. دست روی پهلوی راستش گذاشت و ایستاد، دولا شد، و شروع به ‌ناله کرد. سیاوش پا کند کرد و خودش را به‌ دانیال رساند. کف دو دستش را روی کتف‌های دانیال فشار داد و گفت: «باز که شروع کردی دانیال، می‌خواهی تنبیه بشی؟» دانیال نفس‌نفس‌زنان با درد و ناله گفت: «دیگه نمی‌تونم، دارم می‌میرم.» سیاوش به کتف‌های دانیال فشار آورد. دانیال بی‌اراده شروع به ‌دویدن کرد؛ اما دویدنی که نه دویدن بود نه پیاده‌روی.
💕Adrien💕
تابوت اسماعیل روی دستان مردم به پرواز درآمد، پیچیده در پرچم سه‌رنگ سبز و سفید و سرخ ایران. سیاوش شرمنده و گریان پشت تابوت قدم برمی‌داشت. روی تابوت نقل و سکه و گل پاشیده می‌شد. زن‌ها هلهله می‌کردند و می‌خواندند. بادا بادا مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا، این حیاط و اون حیاط، می‌پاشن نقل و نبات...
امیرطاها رضایی
رستم، اون‌دفعه که رفته بودیم مرخصی شهری، کی پول هویج‌بستنی همه رو حساب کرد؟» رستم گفت: «حسین نجفی.» دانیال گفت: «اون‌دفعه که توی دستشویی گیر کرده بودی، کی بود آفتابه‌ی‌ آب برات رسوند و نجاتت داد سهراب؟» رضا گیلان‌پور. اون‌دفعه که داشتی امتحان ریاضی رو خراب می‌کردی، کی بود بهت رسوند تا نمره‌ی خوب بگیری گیلان‌پور؟ گیلان‌پور خمیازه‌کشان گفت: «تو بودی.» دانیال دستان کف‌آلودش را به دوطرف باز کرد و لبخندزنان گفت: «دیدید؟ پس نتیجه می‌گیریم سیاوش این‌قدر بد نیست.
یا فاطمه زهرا (س)
آخ ‌سیداسماعیل، تو هم رفته بودی برای بچه‌ها آب بیاری که اسیر بعثی‌ها شدی؟ پس تو هم خواستی سقا باشی و تشنه شهید شدی؟
یا فاطمه زهرا (س)
رزمندگان گردان بلال در دسته‌ها و گروهان‌های مختلف با نظم و ترتیب می‌دویدند. دست‌ها روی سینه و گام‌ها به اندازه برداشته می‌شد. خورشید کم‌کم از پس کوه‌های مشرق در حال طلوع بود و نور درخشان و طلایی‌اش مثل نیزه‌های درخشان در آسمان رها می‌شد. پرندگان سحرخیر پرصدا در آسمان قیقاج می‌رفتند. بوی خوش گل و سبزه در تپه‌های سرسبز و پرگل‌و‌گیاه پخش شده بود. صدای آب رودخانه که نزدیک اردوگاه در جریان بود، مثل موسیقی جادویی همیشگی، جان خسته‌ی رزمندگان عرق‌کرده را تازه می‌کرد. فقط دانیال بود که بی‌توجه به این‌همه زیبایی، بو و صدای خوش، آخر از همه با هیکل چاق و سنگین‌ خود می‌دوید و ناله و شکوه می‌کرد. پهلوهایش درد گرفته بود و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. صورت و بدنش خیس عرق شده بود و به ‌سختی نفس می‌کشید.
💕Adrien💕
پیاده‌روی. انگار پابرهنه باشد و تیغ و شیشه‌ی ‌شکسته در کف پاهای برهنه‌اش رفته باشد، لنگ‌لنگان به‌جلو هل داده شد. نگو این حرف رو پسر. باورم نمی‌شه تو همون دانیال تیزوبز چندماه پیش باشی. رفتی مرخصی سرحال بشی، چاق و خیکی برگشتی؟ دانیال کتف‌هایش را از فشار دستان سیاوش رها کرد. دستانش را روی کاسه‌ی زانویش گذاشت، نفس عمیق و طولانی کشید، و گفت: «دیگه نمی‌تونم، بریدم.» سیاوش با نگرانی گفت: «چه‌کار می‌کنی دانیال؟ بچه‌ها دارن دور می‌شن؛ دیگه به‌ زحمت می‌شه بهشون رسید. الآن وقت استراحت نیست. پس اراده‌ات کو؟»
💕Adrien💕
اکبر خراسانی دوباره لبخند زد و گفت: «جونم براتون بگه، هفته‌ی اول اون‌قده پابرهنه و لخت با یک شورت مامان‌دوز آدم رو تو خاک‌و‌خل این‌ور و اون‌ور می‌کنن که هر کس بچه‌ننه‌اس و طاقت نداره، کم‌بیاره و بزنه به‌چاک.
فریده
سیاوش خوش‌حال و ذوق‌زده شروع به ‌سیلی‌ زدن به‌صورت تپل دانیال کرد. علی باقیمانده‌ی آب قمقمه‌اش را روی صورت دانیال پاشید. همان لحظه سیاوش سیلی محکمی به‌گونه‌ی دانیال زد، که به‌خاطر خیسی صورتش، مثل ترقه صدا کرد. دانیال مثل فنر از جا پرید و دردکشان داد زد: «دستت بشکنه، پرده‌ی گوشم پاره شد.»
دوست کتابخوان
هنوز یک‌هفته از آمدن سیاوش نگذشته بود که با اکثر رزمندگان گردان بلال دوست و رفیق شد.
طاها
آقامرسل گفت: «خب اتفاقه دیگه. یکی ترکش به قلب و سرش می‌خوره، یکی به...» آقامرسل حرفش را خورد. اما سیاوش با شیطنت گفت: «یکی هم به لمبرش.» حسین تهدید کرد: سیاوش می‌زنم داغونت می‌کنم‌ها. برو خدا رو شکر کن که نمی‌تونم تکون بخورم. حساب و کتاب من با تو یکی بمونه برا بعد. آقامرسل از جا بلند شد و گفت: «خب دیگه، زحمت رو کم کنیم تا حسین‌آقا استراحت کنه. حسین‌جان، زودتر خوب شو. منتظر برگشتنت هستیم. زود خوب شو.» آن‌ها رفتند، اما کربلایی ماند. حسین از کربلایی خجالت می‌کشید. کربلایی پدرانه گفت: «تو ناسلامتی مردی. از چی خجالت می‌کشی؟ اتفاقه دیگه...» حسین آه دردمندانه‌ای کشید و گفت: «کربلایی، آخه نمی‌دونید چه‌قدر ناجوره. عالم و آدم پشتم رو دیدن. از دکتر و پزشکیار تا امدادگر و پرستارها.»
شکوفه ▪︎
یکدیگر را به مرگ‌های مخوف تهدید می‌کردند. جیگرتو خام می‌خورم... چشماتو از کاسه درمی‌آرم، گرسیوز... به من گفتی گرسیوز؟ پس تو هم افراسیابی. دیو سپید... شغاد... اکبر با صدای بلند گفت: «به‌جای مرور کردن اسم آدم‌بدای شاهنامه، مثل بچه‌ی آدم بشینید تا حرفم رو تموم کنم.»
لعل
دانیال جلوی سیاوش را گرفت
بآرآن
سیاوش از علی پرسید: «می‌گم علی‌آقا، فکر می‌کنی این‌دفعه که بر گردیم جبهه، قراره چه اتفاقی بیفته و سر از کجا دربیاریم؟ دفعه‌ی قبل گردان قاطرچی‌ها، این‌دفعه کودکستان آقامرسل، به نظرت دفعه‌ی سوم چی می‌شه؟» دانیال و دیگران بلند خندیدند. دانیال به آرامی بلند شد. از جمع و به‌خصوص از حسین نجفی فاصله گرفت. بعد با بدجنسی و خنده گفت: «فعلاً باید حسین‌آقا رو بفرستیم خونه‌ی بخت، تا بعد ببینیم چی می‌شه.»
))))مایلو))))
نذارید مختون آکبند بمونه، ازش استفاده کنید.»
Sobhan Naghizadeh

حجم

۴۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۴۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان