بریدههایی از کتاب حکایت زبان بستهها
۳٫۳
(۱۶)
حضرت سلیمان نبی از جایی میگذشت. همهی موران به خدمت او آمدند، جز یک مور. حضرت سلیمان گفت: «آن مور چکار میکند؟»
گفتند: «تپهای خاک روبهروی لانهی اوست. دارد آن تپه را جابهجا میکند.»
حضرت سلیمان پیش مور رفت و گفت: «تو با این زور بازو و کوچکی، فکر نمیکنم بتوانی این تپه را جابهجا کنی.»
مور گفت: «به همت من برای این کاری که انجام میدهم نگاه کن نه به زور و توان من!»
sadeghi
طوطی را با کلاغی در یک قفس انداخته بودند. طوطی فکر میکرد که بدشانستر از من کسی دیگری وجود ندارد. طوطیهای دیگر در صبحی چنین زیبا لباسهای رنگی خود را پوشیدهاند و دارند روی درختان فندق و پسته میوه میخورند و من با این پرندهی سیاه بدترکیب که حتی یک نقطه رنگ دیگر در لباسش نیست در یک قفسم.
کلاغ هم فکر میکرد که این دیگر چه گرفتاری است. کلاغهای دیگر اکنون لاشمردهای را پیدا کردهاند و دارند سورچرانی میکنند. با آن لباسهای سیاه و براقشان که از سیاهی برق میزند. آنوقت من اسیرم در قفسی با این پرندهی بدترکیب رنگارنگ که حتی یک رنگ سیاه در لباسش ندارد!
sadeghi
پیشنهاد!
به موش گفتند: «ممکن است زحمت بکشید و از این سوراخ بیرون بیایید و به آن سوراخ بروید. راه چندان دوری نیست. بهعلاوه این ظرف پنیر و مغز گردو و بادام هم به عنوان خرج سفر قبول بفرمایید.»
موش فکری کرد و گفت: «راستش این راه نزدیک و این خرج سفر با هم جور درنمیآید. حتماً قرار است وسط راه اتفاقات دیگری هم بیفتد؟! نه خیلی ممنون همینجا هم کاملاً راحتم!»
sadeghi
مور داشت با زحمت یک دانه گندم را بهدنبال خود میکشید که زنبور را دید. زنبور شاد و خوشحال پرواز میکرد. مور گفت: «مثل اینکه خیلی خوشحالی؟»
زنبور گفت: «چرا خوشحال نباشم، هر جا که میخواهم مینشینم. به هر جا که بخواهم پرواز میکنم.» بعد با سر و صدا وارد قصابی شد و روی لاشهی آویزان گوسفندی نشست. قصاب با دست ضربهای آرام به زنبور زد، زنبور به بیرون پرتاب شد. کمی که به خود آمد باز مور را دید. مور گفت: «مثل اینکه همچی سر حال هم نیستی! ایندفعه را فکر میکنم بد جایی نشستی! مرحوم پدرم میگفت: هر کس جایی که نباید نشیند، بنشیند، چیزی میبیند که نباید ببیند!» زنبور که داشت به زور خودش را جمع میکرد و آمادهی پرواز میشد گفت: «خدا پدرت را بیامرزد! مثل اینکه ما هم جایی نشستیم که نباید مینشستیم!»
sadeghi
مور داشت با زحمت یک دانه گندم را بهدنبال خود میکشید که زنبور را دید. زنبور شاد و خوشحال پرواز میکرد. مور گفت: «مثل اینکه خیلی خوشحالی؟»
زنبور گفت: «چرا خوشحال نباشم، هر جا که میخواهم مینشینم. به هر جا که بخواهم پرواز میکنم.» بعد با سر و صدا وارد قصابی شد و روی لاشهی آویزان گوسفندی نشست. قصاب با دست ضربهای آرام به زنبور زد، زنبور به بیرون پرتاب شد. کمی که به خود آمد باز مور را دید. مور گفت: «مثل اینکه همچی سر حال هم نیستی! ایندفعه را فکر میکنم بد جایی نشستی! مرحوم پدرم میگفت: هر کس جایی که نباید نشیند، بنشیند، چیزی میبیند که نباید ببیند!» زنبور که داشت به زور خودش را جمع میکرد و آمادهی پرواز میشد گفت: «خدا پدرت را بیامرزد! مثل اینکه ما هم جایی نشستیم که نباید مینشستیم!»
sadeghi
هوا سرد بود. میمونها دور هم جمع شده بودند تا گرم شوند. آنها ناگهان کرم شبتابی را دیدند. یکی از میمونها گفت: «مقداری هیزم جمع کنید تا با این شعله آتشی درست کنیم.»
به زودی خرمنی از شاخههای خشک به روی کرم شبتاب ریختند و به دمیدن آن مشغول شدند. پرندهای که در آن نزدیکی روی شاخهای نشسته بود، گفت: «من یک چیزی بگویم؟!»
میمونها گفتند: «مگر نمیبینی ما مشغول روشنکردن آتش هستیم!»
پرنده ساکت شد چند ساعتی گذشت باز پرنده گفت: «یک چیزی بگویم؟»
میمونها گفتند: «ای بابا مگه نمیبینی ما چقدر کار داریم.» کمکم میمونها از پا افتادند. پرنده که باز مدتی ساکت بود گفت: «من یک چیزی بگویم؟»
یکی از میمونها گفت: «کُشتی ما را، خب بگو!»
پرنده گفت: «آنکه شما فوت میکنید کرم شبتابه. نور داره ولی گرمی نداره.»
میمونها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: «خب این رو زودتر میگفتی!»
sadeghi
در آن صحرای بی در و پیکر شترها را خوابانیدند و مرد در کنار شتر خود خوابید. بیدار که شد از شترش خبری نبود. همسفر خود را بیدار کرد و گفت: «شتر من نیست و نمیدانم کجاست.»
همسفر او گفت: «حتماً گم شده.»
مرد گفت: «حیف شد. کاش من هم با شتر گم میشدم. در این صورت ما هر دو با هم گم شده بودیم و من میدانستم این شتر زبوننفهم حالا کجاست!»
sadeghi
دوستی
خیلی تعجب کردم، یک کلاغ با یک کبوتر دوست شده بودند. آنها روی شاخه درست جفت همدیگر نشسته بودند. به کلاغ گفتم: «تو و کبوتر؟ به هم نمیآیید!»
کلاغ گفت: «یعنی هیچ چیز مشترکی با هم نداریم؟»
گفتم: «نه.»
کبوتر گفت: «درست نگاه کن، کلاغ پای راست ندارد و من پای چپ، چه از این مشترکتر.»
sadeghi
برای رسیدن به آبگیر دیگر باید از بالای یک روستا رد میشدند. مردم روستا که این جریان عجیب را میدیدند، با هلهله و شادی آنها را دنبال میکردند.
کاربر ۲۵۴۴۴۸۷
حضرت سلیمان از جایی میگذشت. دو پرندهی کوچک را دید که در کنار هم نشستهاند. پرندهی اولی به دومی میگفت: «هرچه میخواهی برایت فراهم میکنم. میخواهی با پاهایم قبهی عمارت سلیمان را درهم بشکنم؟»
سلیمان که به قصر برگشت به هدهد گفت: «برو و آن پرنده را بیاور.»
پرندهی کوچک آمد، سلیمان گفت: «خب این قبهی این عمارت و این هم پای تو.»
پرنده گفت: «داشتم از قدرت سلیمان یک ذره وام میگرفتم!»
سلیمان گفت: «برو، پیش ما بیشتر از این هم اعتبار داری که وام بگیری!»
نازبانو
بیچشم و رو!
عقاب به مرغ خانگی گفت: «از تو بیچشم و روتر موجودی ندیدم. آن همه به تو محبت میکنند؛ آب، دانه، لانهای برای استراحت و خوابیدن، جایی برای تخم گذاشتن. آنوقت تو از دست آنها فرار میکنی؟ برای گرفتن تو باید چند نفر از این گوشه به آن گوشه بدوند؛ اما من به راحتی روی دست انسانها مینشینم.»
مرغ گفت: «فردا با من به محل مرغفروشها بیا و خودت با چشم خودت ببین که این آب و دانه برای چیست!»
نازبانو
هر کس جایی که نباید نشیند، بنشیند، چیزی میبیند که نباید ببیند!
Ladan
حجم
۸۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۸۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان