بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حکایت زبان بسته‌ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب حکایت زبان بسته‌ها

بریده‌هایی از کتاب حکایت زبان بسته‌ها

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۷ رأی
۳٫۳
(۱۷)
دوستی خیلی تعجب کردم، یک کلاغ با یک کبوتر دوست شده بودند. آن‌ها روی شاخه درست جفت همدیگر نشسته بودند. به کلاغ گفتم: «تو و کبوتر؟ به هم نمی‌آیید!» کلاغ گفت: «یعنی هیچ چیز مشترکی با هم نداریم؟» گفتم: «نه.» کبوتر گفت: «درست نگاه کن، کلاغ پای راست ندارد و من پای چپ، چه از این مشترک‌تر.»
sadeghi
در آن صحرای بی در و پیکر شترها را خوابانیدند و مرد در کنار شتر خود خوابید. بیدار که شد از شترش خبری نبود. همسفر خود را بیدار کرد و گفت: «شتر من نیست و نمی‌دانم کجاست.» همسفر او گفت: «حتماً گم شده.» مرد گفت: «حیف شد. کاش من هم با شتر گم می‌شدم. در این صورت ما هر دو با هم گم شده بودیم و من می‌دانستم این شتر زبون‌نفهم حالا کجاست!»
sadeghi
هوا سرد بود. میمون‌ها دور هم جمع شده بودند تا گرم شوند. آن‌ها ناگهان کرم شب‌تابی را دیدند. یکی از میمون‌ها گفت: «مقداری هیزم جمع کنید تا با این شعله آتشی درست کنیم.» به زودی خرمنی از شاخه‌های خشک به روی کرم شب‌تاب ریختند و به دمیدن آن مشغول شدند. پرنده‌ای که در آن نزدیکی روی شاخه‌ای نشسته بود، گفت: «من یک چیزی بگویم؟!» میمون‌ها گفتند: «مگر نمی‌بینی ما مشغول روشن‌کردن آتش هستیم!» پرنده ساکت شد چند ساعتی گذشت باز پرنده گفت: «یک چیزی بگویم؟» میمون‌ها گفتند: «ای بابا مگه نمی‌بینی ما چقدر کار داریم.» کم‌کم میمون‌ها از پا افتادند. پرنده که باز مدتی ساکت بود گفت: «من یک چیزی بگویم؟» یکی از میمون‌ها گفت: «کُشتی ما را، خب بگو!» پرنده گفت: «آنکه شما فوت می‌کنید کرم شب‌تابه. نور داره ولی گرمی نداره.» میمون‌ها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: «خب این رو زود‌تر می‌گفتی!»
sadeghi
برای رسیدن به آبگیر دیگر باید از بالای یک روستا رد می‌شدند. مردم روستا که این جریان عجیب را می‌دیدند، با هلهله و شادی آن‌ها را دنبال می‌کردند.
کاربر ۲۵۴۴۴۸۷
هر کس جایی که نباید نشیند، بنشیند، چیزی می‌بیند که نباید ببیند!
Ladan

حجم

۸۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

حجم

۸۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان