بریدههایی از کتاب جک ریچر (کتاب یازدهم؛ بدشانسی و دردسر)
۴٫۷
(۳)
از محدودیت متنفر بود. نزدیکترین حسی به ترس که تجربه میکرد هراس از فضای تنگ بود.
zohreh
خونسرد ولی مأیوس بود.
zohreh
پرسید: «وصیتنامه نوشتی؟»
ریچر گفت: «فایدهای نداره. حالا که مسواکم رو شکستن، دیگه هیچی ندارم.»
zohreh
«میدونن ما داریم میایم.»
«اینکه همهمون با هم بمیریم خیلی بهشون روحیه میده.»
ریچر گفت: «بهتر از تنها مردنه.»
zohreh
ریچر یک آواره بود، نه یک گوشهنشین، و اگرچه نمیتوانست یک جا بماند، جامعهگریز نبود، به همین خاطر با کمال میل این مسئله را پذیرفته بود.
zohreh
«زندگی چیز نکبتیه، بعدش هم میمیری.»
zohreh
«اصلاً عوض نشدی.»
«بدتر شدم. مگه تو عوض شدی؟»
«اگرم عوض شده باشم آمادهم که دوباره مثل قبل بشم.»
zohreh
«به من اعتماد داری؟»
«اعتمادم بهت بیقید و شرطه. ولی اینکه تا چه حد بیقید و شرطه، اگه خراب کنی میفهمی.»
zohreh
«برای شصتوپنج سنت هم ممکنه آدم کشته بشه. همیشه لازم نیست چند میلیون دلار باشه.»
zohreh
اندیشیدن ارتشیها به مرگ بیچونوچراست. با آن زندگی میکنند، قبولش میکنند. انتظارش را دارند. حتی بعضیهایشان آن را میخواهند. ولی ته دلشان میخواهند منصفانه باشد.
zohreh
دوست دارند وقتی دو نفر در برابر هم قرار میگیرند کسی که بهترین است پیروز شود. میخواهند شرافتمندانه باشد. باخت یا برد، میخواهند با معنا و مفهوم به سراغشان بیاید.
zohreh
نیمهشب به لاسوگاس رسیدند، که ریچر با خودش فکر کرد دقیقاً همان زمانی است که شهر در بهترین حالت خود به سر میبرد. قبلاً به آنجا رفته بود. وگاس در طول روز بیمعنی به نظر میرسید. غیرقابلتوجیه، بیاهمیت، جلف، عریان. ولی شبها که همهجا چراغانی بود، شبیه یک فانتزیِ زیبا به نظر میآمد.
zohreh
وقتی او از ارتش بیرون آمده بود کاملاً آگاه بود که آنچه پیش رو دارد شروع بقیهٔ زندگیاش است، ولی هیچوقت یک روز بیشتر را درآنواحد پیش روی خود ندیده بود. هیچ برنامهای نریخته و هیچ رؤیایی برای خود نساخته بود.
zohreh
«تعریفِ انسان بودن. همه فکر میکنن خودشون کسیان که پیروز میشه.»
zohreh
زندگی و پیشینهٔ او خیلی چیزها کم داشت. هیچوقت ثبات یا عادی بودن یا آسایش یا عرف و سنت را نشناخته بود. هیچوقت روی چیزی جز غافلگیری و پیشبینیناپذیری و خطر حساب نکرده بود.
zohreh
طرحریزی برای ملاقات با کسی که به خانهاش برمیگشت دو شیوهٔ اصلی داشت. یا میگذاری وارد خانه شود و بعد دلیل قانعکنندهای برایش میآوری که بهت اجازهٔ ورود بدهد، یا اینکه پشت سرش میروی و هنگامیکه هنوز کلیدها را در دست دارد یا در خانهاش باز است هجوم میبری.
zohreh
گفت: «زیاد دروغ میگی، خانم برنسون.»
برنسون چیزی نگفت.
نیگلی گفت: «مال منابع انسانیه. کارشونه.»
zohreh
او در زندگی به دروغ گفتنهای مردم گوش داده بود، و گاهی هم به راست گفتن آنها گوش کرده بود. میدانست چطور فرق این دو را تشخیص بدهد. میدانست به چه حرفهایی اعتماد کند و به چه حرفهایی اعتماد نکند. بینهایت آدم بدگمانی بود، ولی استعداد خاصش در این بود که گوشهٔ کوچکی از ذهنش را برای بیغرض بودن نگه دارد.
zohreh
«میخوای تا ابد زنده بمونی؟»
«نمیخوام امروز بمیرم. تو میخوای؟»
«من زیاد برام مهم نیست.»
«جدی؟»
«هیچوقت برام مهم نبوده. چرا باید برام مهم باشه؟»
zohreh
حجم
۳۸۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
حجم
۳۸۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
قیمت:
۱۳۶,۵۰۰
تومان