- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب پستچی
- بریدهها
بریدههایی از کتاب پستچی
۳٫۹
(۵۲)
«قرار نیست به هرکس خوبی کنی پیش تو بماند یا برایت جبران کند. همین خوبی کردن، تو را خوشبخت میکند...»
حوریا
عاشق شدن سخت است. عاشق ماندن، سختتر. آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر طول میکشد که عشقش را از یاد ببرد، بهخصوص عشق اول را.
sahar irani
«قرار نیست به هرکس خوبی کنی پیش تو بماند یا برایت جبران کند. همین خوبی کردن، تو را خوشبخت میکند...»
الف. میم
مگر یک زن چقدر میتواند یا علی بگوید و هیچکس جوابش را ندهد!
نور
جنگ بدترین فکر بشر است چیستا... از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند باهم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند. میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند. آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند..
حوریا
در آن روزگار هر شب میخوابیدی و بیدار میشدی چیزی را گم کرده بودی، آدمی را، عشقی را و خانهای را
نور
میگویند آدم از یکجا که کم بیاورد، جای دیگر زیادی میگذارد
نور
وقتی عشق زندگیات، باد میشود، طوفان میشود، رگبار میشود و بر سرنوشتت میبارد، دیگر انتظار همه چیز را داری، مگر نیامدنش را.
حوریا
یاد یک جملهٔ قدیمی افتادم که یکجا خوانده بودم «گاهی عشق سریعتر از گلوله میکشدت.»
حوریا
عاشق شدن سخت است. عاشق ماندن، سختتر. آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر طول میکشد که عشقش را از یاد ببرد، بهخصوص عشق اول را.
حوریا
وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قدر یک نگاه، کوتاه میشود و گاهی قدر ابدیت کش میآید.
حوریا
گر کسی برای کسی صبر کنه یعنی عشقش واقعیه، ولی اگر همه چیز رو با عجله بخواد به دست بیاره، یعنی هواوهوسه و زود میره.»
Zahra
«زنده است. او همیشه زنده است. و هر صبح، با موهای روشنش آفتاب را بیدار میکند.
نور
کمکم یادت میدهد یک قیچی برداری. گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانیات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچچیز نیستی!
نور
بدون بارانی، کودکانه و نفسزنان رسیدم: «سلام، کجا بودی؟ یه قرنه!» گفت: «سه روزه!» گفتم: «تو سه روز، سهروردی رو کشتن!»
پرستو
کاش چیزهای بیشتری مرا به یاد تو میانداخت.
پرستو
دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است. مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند. فقط به درودیوار دست میکشند و همان چیزی را پیدا میکنند که از قبل دیده و حس کرده بودند.
حوریا
اما یک کاری بکن، با خودت آشتی کن با همهٔ دنیا بجنگ، اما با خودت نجنگ.»
حوریا
از مادر در دنیا چیزی بهتر نیست، از مادر در دنیا چیزی آرامشبخشتر نیست. هروقت از هر جای دنیا ناامید میشدم، شانهٔ مادر سرپناهم بود. آغوش مادر گرما بود، آغوش مادر خورشید بود و جهان چقدر شب بود
حوریا
هیولایی به نام سانسور، که کمکم یادت میدهد یک قیچی برداری. گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانیات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچچیز نیستی!
حوریا
سایهٔ لنگانی با یک کارتن دم در ظاهر شد. باهم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت. آفتاب کورم کرد! آرام گفت: «بله، خانم یثربی! بلیت سفر دارین. خوش به حالتان!» پس اسمش علی بود! کف پستخانه بیهوش شدم! آخرین صدایی که شنیدم: «سرش! سرش نخوره به میز!» و به سمت من آمد... صدای علی بود. پیک الهی من! ...
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
چگونه باید میگفتم که مادرم از اتاقش بیرون نمیآید که پدرم با واسطه با مادرم حرف میزند که هر دو تحصیلکرده و با فرهنگند، شعر میگویند، قصه مینویسند و بیشترِ رمانهای معروف را خواندهاند، از تمام نویسندگان جهان. آنها به من داستایوفسکی، هرمان هسه، رومن رولان، مارکز و کافکا را معرفی کردند، اما آنها تنها شدند، یک نوع حصر خانگی در خانواده. چگونه میتوانستم اینها را به او بگویم. مادرش کجا میخواست بیاید؟ به کدام جزیرهٔ تبعیدشده؟
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
تو باید بفهمی، تو بذار یه ذره زمان بگذره، تا مطمئن بشی تفکرتون متفاوت نیست، ولی تا اون موقع چون دلت از عقلت جلوتره باید بتونی دستشو بگیری، تو چشماش نگاه کنی و بگی دلم برات تنگ میشه و باهاش خداحافظی کنی و از دید اینا هیچکدوم از کارا معنا نداره جز اینکه یک صیغهٔ محرمیت برای شما بخونن. برای همین موافقم. تو میدونی، تو میدونی که من بدون این صیغه هم شما دو تا رو قبول داشتم، ولی ما عرفی این صیغه رو میخونیم که کسی پشت شما دو تا حرف نزنه تا بتونی دستش رو توی دستت بگیری و موقع خداحافظی بتونی تو چشماش نگاه کنی، بدون اینکه چشماشو زمین بندازه. وقتشه که هر دوتون یه آزمون صبر پشت سر بگذارید. عشق همینه
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود، اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم و شانهبهشانه کنار هم برویم، تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید!
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
دستخط عاشقانهٔ خودش بود. «چیستای عشق و جانجهان، آشنایی من با تو، قسمت بود، اما ادامهاش سرنوشت ماست. چند ماه دیگر صبوری کن! من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمیروم. پشت در بهشت میمانم تا تو بیایی! من تو را همسر خود میدانم. گرچه اسممان در شناسنامهٔ هم نیست، اما مُهر خدا روی دلهایمان خورده است. همین کافی است.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
جنگ بدترین فکر بشر است چیستا... از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند باهم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند. میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند. آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند...
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا ممکن نیست. هرچه را گم کنی، برای همیشه گم کردهای!
الف. میم
چیزی در سینهام تیر کشید، درست وسط سینهام. انگار گلوله خورده بودم. یاد یک جملهٔ قدیمی افتادم که یکجا خوانده بودم «گاهی عشق سریعتر از گلوله میکشدت.» نمیدانم چرا اسم خانواده که به میان میآمد، یاد آن خانهٔ چندطبقه میافتادم که هر کدام در یک طبقهٔ جداگانه زندگی میکردیم و گاهی تصادفاً همدیگر را در حال رد شدن از اتاقها میدیدیم...
در آغوش کتاب👩🦯
چیزی ازت بپرسم پدر؟ تو تا حالا عاشق شدی؟» مکثی کرد گفت: «خب، همه عاشق میشن.» گفتم: «صدای قلبت طوری بوده که انگار طبلنواز یک قبیلهٔ آفریقایی داره مراسم خاص جادویی رو برگزار میکنه؟ مراسم آیینی برای عبادت یا تزکیه.»
در آغوش کتاب👩🦯
اثری از پیک الهی نبود! نکند همه را خواب دیده بودم! همان طور که همهٔ این سالها خوابش را دیده بودم...
در آغوش کتاب👩🦯
حجم
۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه
حجم
۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۱۲,۰۰۰۷۰%
تومان