از دلسوزی بیهوده چه حاصل؟
ایوان
خطا کردم، میخواستم و پذیرفتم.
ایوان
چه بهتر که از خوبیِ بسیار دیوانه بنماییم.
ایوان
میدانم که عدالت اسیر هوسِ دلِ اوست.
ایوان
پرومته
من آدمیان را از اندیشهٔ مرگِ رسنده رهاندم.
سرآهنگ
این درد را چگونه دوا کردی؟
پرومته
امید ناپیدا را در جان آنان نهادم.
ایوان
در آغاز، آنها مینگریستند اما بیهوده میدیدند.
و گوش داشتند اما نمیشنیدند.
چون اشباح رؤیا بودند و در سراسر زندگیِ درازشان
همهچیز آشفتهوار و نابسامان بود.
از خانههای گرم آجری و هنر درودگری هیچ نمیدانستند.
مانند مورچگان چابک و سبک، زیر زمین
در زوایای ژرف و تاریک غارها میزیستند.
ایوان
ضرورت بسی تواناتر از دانایی است.
ایوان
بهتر است یکباره بمیرم
تا آنکه هر روزی به سیاهروزی رنجی کشم.
ایوان
جنگی است که جنگیدنْ بیحاصل
و همه نومیدی است.
ایوان