از دلسوزی بیهوده چه حاصل؟
ابوالفضل
خطا کردم، میخواستم و پذیرفتم.
ابوالفضل
چه بهتر که از خوبیِ بسیار دیوانه بنماییم.
ابوالفضل
میدانم که عدالت اسیر هوسِ دلِ اوست.
ابوالفضل
پرومته
من آدمیان را از اندیشهٔ مرگِ رسنده رهاندم.
سرآهنگ
این درد را چگونه دوا کردی؟
پرومته
امید ناپیدا را در جان آنان نهادم.
ابوالفضل
در آغاز، آنها مینگریستند اما بیهوده میدیدند.
و گوش داشتند اما نمیشنیدند.
چون اشباح رؤیا بودند و در سراسر زندگیِ درازشان
همهچیز آشفتهوار و نابسامان بود.
از خانههای گرم آجری و هنر درودگری هیچ نمیدانستند.
مانند مورچگان چابک و سبک، زیر زمین
در زوایای ژرف و تاریک غارها میزیستند.
ابوالفضل
ضرورت بسی تواناتر از دانایی است.
ابوالفضل
بهتر است یکباره بمیرم
تا آنکه هر روزی به سیاهروزی رنجی کشم.
ابوالفضل
جنگی است که جنگیدنْ بیحاصل
و همه نومیدی است.
ابوالفضل