بریدههایی از کتاب جنگ چهارشنبهها
۴٫۴
(۶۴)
هرچه باشد، دوستی ارزش این را دارد که یک چشممان به خاطرش کبود شود.
آلوین (هاجیك) ツ
محال است کسی همینجوری از کسی متنفر باشد.
Alaa
«بهتر است همین که هستی باشی.»
"Shfar"
خواهرم گفت: «دخترها که نباید مویشان را زیاد کوتاه کنند. پسرها که نمیتوانند مویشان را زیاد بلند کنند. دامن کوتاه که نمیتوانیم بپوشیم یا حتی شلوار راحتی خیلی بلند یا پلیورهای خیلی تنگ یا شلوار جین خیلی روشن که از این یکی واقعاً هیچ سر در نمیآورم. حتی اجازه نداریم پلیور یقهاسکی بپوشیم چون لابد زیادی یک جوری است و کسی هم نمیداند زیادی چهجوری است ولی ظاهراً یک مشکلی دارد. میبینی؟ این چیزها مسخره است. مسخره است که تمام فکر و ذهن مدیرها اینجور چیزها باشد آن هم وقتی روی کسانی بمب میافتد که حتی لباس ندارند بپوشند.
Marie Rostami
(کی گفته مجبورید بایستید به سرنوشت چشم بدوزید؟)
"Shfar"
خانم بیکر گفت: «اگر به درس دستور زبان که برایتان توضیح دادهام، گوش کرده باشی میتوانی این جمله را تجزیه و تحلیل کنی.» و این حرفش مثل این بود که بگوید: "اگر تا حالا یکدفعه کلید برق را زده بودی، میتوانستی رِآکتور اتمی هم بسازی".
aseman
«آینده یعنی عشق و دوستی.»
"Shfar"
پشت میزم نشستم و مدادم را بیرون آوردم.
گفت: «در ضمن آقای هودهود، از حرفهای زشت کالیبان حتی یک سؤال هم نیست. چون فکر میکنم خودت در این قسمت مهارت کافی داری.»
ژن معلمی یعنی همین. یعنی داشتن حواس فوقالعاده. کمی هم ترسناک. شاید اصلاً برای همین مردم تصمیم میگیرند معلم بشنود. چون حواس فوقالعادهای دارند و وقتی از این حواس برخوردارند و خودشان هم از وجودش خبر دارند، گزینهی دیگری غیر از معلم شدن ندارند.
_echo_
برای همین خانم بیکر مرتب لبخند میزد چون هیچکسی نمیتواند معجزه را ببیند و لبخند نزند.
aseman
در دنیای واقعی، همیشه لبخند نیست. دنیای واقعی، گاهی مثل داستان هملت است. کمی ترسناک. بیثبات. کمی خشمآلود. دلت میخواهد چیزی را درست کنی که از دستت بر نمیآید. امیدواری شاید چیزی درست شود ولی فکر میکنی امید به چنین چیزی احمقانه است.
aseman
اگر رومئو هرگز ژولیت را نمیدید شاید هر دو آنها هنوز زنده بودند ولی سؤالی که شکسپیر میخواهد ما جواب بدهیم این است که آنها برای چه باید زنده میماندند؟
(:Ne´gar:)
مریل لی نمیدانست چند وقت دیگر میرود. شاید دو یا سه هفتهی دیگر. برای همین تصمیم گرفتیم وانمود کنیم رفتنش تا ابد طول میکشد و در اینباره حرف نزنیم و سعی کنیم حتی به آن فکر هم نکنیم. لحظههایی، وقتی یکی از ما به دیگری نگاه میکرد، هر دو میفهمیدیم به چه فکر میکنیم ولی هیچکدام به زبان نمیآوردیم. شاید یکجورهایی رابطهای مثل رومئو و ژولیت داشتیم.
(:Ne´gar:)
هر پسری راحت میتوانست فهرستی شامل ۴۱۰ قلم از خواستههایش را بنویسد. اما وقتی برای آدم برگههایی رو میکنند و مثلاً میگویند "وقتی من پسربچه بودم، زندگی خیلی سخت بود" مگر میشود باز هم شکایتی کرد؟
موفنری
بیشتر شبیه کسانی است که میخواهند... آ
ـ چه میخواهند آقای هودهود؟
گفتم: «کسانی که میخواهند همان کسی بشوند که همه انتظار دارند.»
خانم بیکر کمی فکر کرد و پرسید: «و چرا نتوانست بشود؟»
ـ چون بهش اجازه ندادند. برایش سرنوشتی تعیین کردند و او هم گیر افتاد.
کاربر ۷۷۹۱۳۰
آن توپ بیسبال سفید و نو را به میکی منتل دادم و گفتم: «میشود لطفاً برایم امضا کنید؟» میکی منتل توپ را از من گرفت و خودکارش را روی آن گذاشت. بعد به من نگاه کرد. میکی منتل به من نگاه کرد!
گفت: «قرار است چی باشی؟»
خشکم زد. چه باید میگفتم؟
گفت: «مثل پریها به نظر میرسی؟»
تکسرفهای کردم و گفتم: «من آریل هستم.»
ـ کی؟
ـ آریل.
ـ مثل اسم دخترهاست.
گفتم: «اسم یک جنگجوست.»
میکی منتل به سر تا پایم نگاه کرد و گفت: «حتماً همینطور است. ببین، من توپ بیسبال بچههایی را امضا میکنم که جورابشلواری زرد نمیپوشند.» و به ساعتش نگاه کرد و به طرف آقای بیکر برگشت و گفت: «از نه و نیم گذشته. کارم تمام شده.» و توپ بیسبال سفید نو مرا روی کف فروشگاه پرت کرد.
یک مشکل لاینحل، sky
تازه موضوع را فهمیدم. خب، البته فکر کنم فهمیدم. فهمیدم که همهی معلمها پشت میزشان به دنیا نمیآیند؛ یعنی به شکل فردی عاقل و بالغ با یک خودکار قرمز توی دست و آماده برای نمره دادن.
._.
از بین آن همه دانشآموز، فقط از یک نفر متنفر بود.
از من.
_SOMEONE_
خانم بیکر گفت: «اگر به درس دستور زبان که برایتان توضیح دادهام، گوش کرده باشی میتوانی این جمله را تجزیه و تحلیل کنی.» و این حرفش مثل این بود که بگوید: "اگر تا حالا یکدفعه کلید برق را زده بودی، میتوانستی رِآکتور اتمی هم بسازی".
ز.م
نمیدانم پدر و مادرها از کجا به اینجور نتیجهها میرسند. حتماً موقع تولد اولین بچهشان ژن خاصی در آنها میشکفد که باعث میشود یکدفعه چنین دُرّ و گوهرهایی از دهانشان بیرون بپرد. انگار اصلاً زبان ما را نمیفهمند و نمیدانند ما به همان زبانی حرف میزنیم که خودشان حرف میزنند. تازه برعکس فکر میکنند روی تارهای صوتی ما چند رشته سیم اضافی کشیده شده و صداهای ناهنجار و ناآشنایی از گلویمان خارج میشود که قابل فهم نیست.
aseman
ناگهان به این فکر افتادم که آیا پدرم مثل شایلاک است؟ نه برای اینکه عاشق قدرت بود، برای اینکه شاید تبدیل به همان کسی شده بود که همه انتظار داشتند بشود. فکر کردم آیا تا حالا خودش شانس انتخاب داشته یا به دام انتخاب شغل افتاده است؟ آیا تاکنون برای خودش زندگی متفاوتی را تصور کرده است؟
aseman
مریل لی نمیدانست چند وقت دیگر میرود. شاید دو یا سه هفتهی دیگر. برای همین تصمیم گرفتیم وانمود کنیم رفتنش تا ابد طول میکشد و در اینباره حرف نزنیم و سعی کنیم حتی به آن فکر هم نکنیم. لحظههایی، وقتی یکی از ما به دیگری نگاه میکرد، هر دو میفهمیدیم به چه فکر میکنیم ولی هیچکدام به زبان نمیآوردیم. شاید یکجورهایی رابطهای مثل رومئو و ژولیت داشتیم.
aseman
در دنیای واقعی، عشق مردم به همدیگر، کمکم از بین میرود نه یکدفعه.
Book
پایانی شاد. این چیزی است که شکسپیر میگوید.
ولی شکسپیر اشتباه میکند.
گاهی وقتها شخصی مثل پروسپرو وجود ندارد تا دوباره اوضاع را رو به راه کند.
گاهی هم رحم بر نیروی دنیوی برتری ندارد.
._.
ـ بیشتر شبیه کسانی است که میخواهند... آ
ـ چه میخواهند آقای هودهود؟
گفتم: «کسانی که میخواهند همان کسی بشوند که همه انتظار دارند.»
خانم بیکر کمی فکر کرد و پرسید: «و چرا نتوانست بشود؟»
ـ چون بهش اجازه ندادند. برایش سرنوشتی تعیین کردند و او هم گیر افتاد
کاربر ۷۷۹۱۳۰
غرور آمیخته به لجاجت فاجعهبار است و غرض داشتن و خبیث بودن در مقایسه با عشق، چیزهای ناچیز و پیش پا افتادهای هستند.»
aboolfazl73
وقتی بُتی میمیرد، کامل و یکدفعه میمیرد. اینطور نیست که اول رنگ ببازد یا پیر شود یا بخوابد و بعد بمیرد. مردن او با سوز و گداز و رنج همراه است و وقتی از درون شما بیرون میرود، جگرتان را میسوزاند و بعد میرود. چیز خیلی آزاردهندهای است. بدتر از همه اینکه نمیدانید بُت دیگری میتواند جای آن را در دل شما بگیرد یا نه. شاید حتی دیگر حاضر نشوید بُت دیگری برای خودتان انتخاب کنید. چون نمیخواهید دوباره آتش درونتان شما را بسوزاند.
Amir
«مهم نیست چقدر برای یک دوست خرج میکنی. مهم این است که از خودت چقدر مایه میگذاری.»
Ana
وقتی متوجه میشویم چیزی یا کسی برایمان اهمیت دارد که به نبودن آنچیز یا آنکس فکر میکنیم و آنوقت است که میفهمیم، واقعاً میفهمیم همانطور که نبودن او در فضای خانه حس میشود، در درون خود ما هم حس میشود. آنوقت انگار چیزی در درونمان فرو میریزد و به خودمان میگوییم چرا وقتی آن را داشتیم، از داشتنش لذت نبردیم و چرا وقتی نیست یا آن را از دست دادهایم، متوجه ارزشش میشویم و قدرش را وقتی میدانیم که دیگر آن را نداریم.
fateme
با زدن سپیده تاریکترین شبها، به روشنترین روزها تبدیل میشوند
Amir
این جمله را هم به من داد:
از آنجا که چنین اُفت میکنند، آنچه ما بدان بها میدهیم، نمیتواند ارزشمند باشد، هرچند که از آن لذت میبریم؛ اما فاقد چیزی بودن و از دست دادن چرا، زیرا ما ارزشها را انباشته میسازیم چون به مزیت برخورداری از داراییهایی پی میبریم، داراییهایی که تا وقتی از آنِ ما هستند، از وجودشان غافلیم.
به نظر شما حتی اگر این جمله به زبان مادری آدم باشد، کسی میتواند آن را تجزیه و تحلیل کند؟ اصلاً خود کسی هم که این جمله را نوشته، نمیتواند اینکار را بکند. من مثل تمام بچههای کلاس هفتمی، مأیوس و ناامید پای تختهسیاه خشکم زد.
ز.م
حجم
۲۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه
حجم
۲۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه
قیمت:
۱۱۲,۲۰۰
تومان