هر موقع پسرعمو دستش میلرزید که قمه بزنه، برادرش مراد براش قمه میزد. قبل از اون هم تا وقتی پدرش زنده بود اون براش قمه میزد. میگفت: «صواب داره.»
سیّد جواد
شب اول وقتی من و پسرعمو تنها شدیم چادر رو از سرم کنار زد و گفت: «یه زن داشتم به اسم ستاره که ظهرهای عاشورا میرفت تماشای مردها، ازش بدم اومد طلاقش دادم تورو گرفتم.»
سیّد جواد
خیلی عکس دوست دارم. عکس خیلی خوبه. هر کس عکس دختری منو بالای تاقچه میبینه میگه: «وای چقدر خوشگل بودی.»
سیّد جواد
ننه م یه حرف بد به بابام نزد. بابام هم اگه خیلی حرف بد میزد میگفت: «کره خر.»
سیّد جواد
یه دفعه کمر درد داشتم. خانوم دکتر پرسید: «زمین خوردی؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «بچه دونت چرک کرده.»
قرص داد. قرصها رو خوردم حالم بدتر شد.
به دکترشیفت بعد گفتم: «خانوم دکتر سر درنمیاره. میگه بچه دونت چرک کرده. من که شوهر ندارم. توی حموم هم زیر دوش از لیف و صابون خودم استفاده میکنم.»
سیّد جواد
لیزا قهوه درست میکرد. یه قاشق قهوه، یه قاشق شکر و یه فنجون آب سرد رو میریخت توی کاسه، میذاشت گرم بشه. وقتی میخواست بجوشه برمیداشت میریخت تو فنجون. قهوه نباید بجوشه.
وقتی فالمو دید گفت: «چند تا شوهر میکنی. یکی از یکی بدتر. آخری خوب میشه. زن یکی میشی که از هر جهت خوبه.»
واسه همین وقتی آقا حجت گفت: «یه زن دارم غر میزنه. ولش میکنم بره. بیا زن من بشو.»
یاد فال لیزا افتادم.
گفتم: «حتماً این یکی خودشه.»
چه میدونستم اونم یکی مثل بقیه ست.
خیلی وقته فال میبینم. زندگیم از راه فال میگذره. از لیزا یاد گرفتم. واسه خودم فال نمیبینم.
سیّد جواد