ترانهی تاریک
این نیلی بیستاره میبارد
و اندهزده، من
نشسته سنگآسا،
میخوانم
این سرود هولانگیز
میپیچد در کرانهی دریا
ـ هان، بازآیید، ای شبآوازان
فریادکشان
به بانگ نوشانوش
برخیزید!
لیک سخت میبارد
این نیلی بیستارهی خاموش.
پریسا احدی
مرا به دریا بسپار، ای هیاهوی سبز
سفال خالی خاموشی از تو میشکند
و ابر ِ خستهی مرداب را
که در همیشگی آبها رها شده است
به صخره میراند.
در آن هیاهوی نیلی پرنده میخواند.
و روشنایی فریاد صخره در همهی آفتاب میتازد
مرا بباران، ای جام روشن، ای باران
که در کویر صداهای دور میباری
و در نگاه تو گلهای یاس میرویند.
پریسا احدی
تو عاشقانهترین نام
و جاودانهترین یادی؛
تو از تبار بهاری ـ تو باز میگردی.
تو آن یگانهترین رازی ـ ای یگانهترین
تو جاودانهترینی.
برای آنکه نمیداند
برای آنکه نمیخواهد
برای آنکه نمیداند و نمیخواهد،
تو بینشانهترین باش
ای یگانهترین!
bec san
تبار زمین
تو روح رودی، ای چشمهی بهارآور
تو روح رود سپیدی.
میان بازوی من، گیسوی تو بود که میآشفت
و چشمهای شبآرام عاشقانهی تو
مرا به مرگی زیباتر از تمام زمان میخواند:
تو از تبار زمینی، تو باز میگردی
و چشمهای تو زیباترین حدیثی
که زیباترین مردان
در سالهای هجرت میخواندند
تو روح آبی، ای چشم تماشاگر.
bec san