مومو با چشمهای درشتش با دقت نگاهشان میکرد. ولی هیچ یک از آنها نمیتوانست درست بفهمد که معنی نگاهش چیست. داشت در دل مسخرهشان میکرد؟ یا شاید هم غمگین بود؟ از صورتش نمیشد چیزی را حدس زد. با این حال آن دوتا یکهو احساس کردند دارند خودشان را توی آینه میبینند و یواشیواش از خودشان خجالت کشیدند.
کاربر ۲۵۰۰۷۵۵
«آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدیِ جارو. هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.»
کاربر ۲۵۰۰۷۵۵
بعضی وقتها آدم میبیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر میکند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمیشود.»
کاربر ۸۹۴۲۹۵۴