بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به دنبال طلا نباش طلایی شو (۲) | طاقچه
تصویر جلد کتاب به دنبال طلا نباش طلایی شو (۲)

بریده‌هایی از کتاب به دنبال طلا نباش طلایی شو (۲)

انتشارات:بهار سبز
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأی
۵٫۰
(۱)
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست. گفت: ای جوان قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند! نماز بخوان قبل از آنکه برایت نماز بخوانند! از تجربۀ دیگران استفاده کن. قبل از آنکه تجربۀ دیگران شوی!
وهب حسینی
آینه چون نقش تو بنمود راست.... پیرزنی در آینه نگاه می‌کرد؛ دید چشم‌هایش گود رفته، صورتش چین خورده و رنگش پریده است. با خود گفت: معلوم می‌شود دیگر مثل قبل آینه نمی‌سازند.
وهب حسینی
چه زیبا گفته زنده‌یاد دکتر علی شریعتی: «هرگز از کسی که با من موافق بوده چیزی یاد نگرفته‌ام.»
بهار
آنقدر در زمین لطافت هست که به آن روز و شب رکوع کنی خشم را بسپاری به آب روان با کمی مهر سدّ جوع کنی بروی با بهانه‌ای زیبا ناگهان عشق را شروع کنی آنقدر شعر خوب و زیبا هست که بخواهی به آن رجوع کنی آسمان حدّ هم‌طرازی توست گر به زیر آیی و خضوع کنی شب یلدا بدون پایان نیست می‌توانی از آن طلوع کنی «مجتبی کاشانی»
بهار
ـ «تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم کرده‌ایم! فقط به این خاطر که ظاهر امر آن‌طور که ما انتظار داشته‌ایم نبوده است.»
بهار
تنها شما هستید که سرنوشت خود را رقم می‌زنید. متأسفانه اکثر مردم اشتباهات و اهمال‌کاری‌های خود را در زندگی به گردن تقدیر می‌اندازند.
بهار
قطع امید از قطع نخاع بدتر است.
بهار
قدرت حافظه خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می‌زد که به زن گریانی رسید. پرسید: چرا می‌گریی؟ - چون به زندگی‌ام می‌اندیشم، به جوانی‌ام، به زیبایی‌ای که در آینه می‌دیدم، و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی‌رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است، می‌دانست که من بهار عمرم را به یاد می‌آورم و می‌گریم. خردمند در میان دشت برف‌آگین ایستاد، به نقطه‌ای خیره شده و به فکر فرو رفت. زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آنجا چه می‌بینید؟ خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ... خداوند، آنگاه که قدرت حافظه را به من می‌بخشید، بسیار سخاوتمند بود. چون می‌دانست در زمستان، همواره می‌توانم بهار را به یاد آورم و لبخند بزنم.
بهار
روزی هارون از ابن‌سماک موعظه و پندی درخواست کرد. ابن‌سماک گفت: ای هارون! بترس از اینکه وسعت بهشت به مقدار آسمان‌ها و زمین باشد و آنگاه برای تو، به اندازۀ جای پایی هم نباشد.
بهار
به او اعتماد کن، وقتی که نیرویت کم است! به او اعتماد کن، زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی، اعتمادت سخت‌ترین چیزها خواهد بود. آیا راه، سخت و ناهموار است؟ آن را به خدا بسپار! آیا می‌کاری و برداشت نمی‌کنی؟ آن را به خدا بسپار. ارادۀ انسانی خود را به او بسپار. با تواضع گوش کن و خاموش باش. ذهن تو از عشق الهی لبریز می‌شود. آن را به خدا بسپار! در این دنیای گذرا، دنیایی که چیزها می‌آیند و می‌روند، هیچ‌چیز باقی نمی‌ماند. پس آیا چیزی ارزش نگران شدن دارد.
بهار
نوجوانی سپری گشت به بازی.... به فراغت به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات بعد از آن باز نفهمیدم من... که چه سان عمر گذشت؟
بهار
لیک گفتند همه که جوان است هنوز. بگذارید جوانی بکند. بهره از عمر برد. کامروایی بکند. بگذارید که خوش باشد و مست. بعد از این باز ورا عمری هست. یک نفر بانگ برآورد که او. از هم‌اکنون باید فکر فردا بکند. دیگری آوا داد که چو فردا بشود، فکر فردا بکند. سومی گفت: همان‌گونه که دیروزش رفت... بگذرد امروزش، همچنین فردایش...
بهار
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت قدرت عهد شباب می‌توانست مرا تا به خدا پیش برد لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات آن کسانی که نمی‌دانستند «زندگی یعنی چه؟» رهنمایم بودند عمرشان طی می‌گشت بیخود و بیهوده و مرا می‌گفتند که چو آنان باشم که چو آنان دایم فکر خوردن باشم فکر تأمین معاش، فکر گشتن باشم. کس مرا هیچ نگفت. زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
بهار
درویشی کودکی داشت که از شدت محبت، شب پهلوی خودش می‌خوابانید. شبی دید که آن کودک در بستر می‌نالد و سر بر بالین می‌مالد. گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی‌روی؟ گفت: ای پدر! فردا روز پنج‌شنبه است و مرا متعلما (درس‌های) یک هفته پیش استاد عرضه می‌باید که از بیم در خواب نمی‌روم مبادا که درمانم. آن درویش صاحب حال بود. این سخن بشنید فریادی زد و بی‌هوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، واحسرتا؛ کودکی که درس یک هفته پیش معلم عرض باید کرد، شب در خواب نمی‌رود. پس مرا که اعمال هفتاد ساله پیش عرش خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدای عالم‌الاسرار عرض باید کرد، حال چگونه باشد؟
بهار
* به جای شکایت نزد دیگران مستقیماً با فردی که با او مشکل دارید صحبت کنید.
بهار
* به جای انتقاد از دیگران با فرد موردنظر، دربارۀ آنچه انجام می‌دهد و در نتیجه شما را ناراحت می‌کند، صحبت می‌کنید.
بهار
* با آهنگ مناسب صحبت کنید، نه خیلی ملایم و نه خیلی بلند، و تماس چشمی خوبی برقرار سازید، به‌طوری‌که او بفهمد منظور شما چیست.
بهار
مردم اغلب بی‌انصاف، بی‌منطق و خودمحورند، ولی آنها را ببخش. اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه‌های پنهان متهم می‌کنند، ولی مهربان باش. اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش. اگر شریف و درستکار باشی فریبت می‌دهند، ولی شریف و درستکار باش. آنچه را در طول سالیان بنا نهاده‌ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش. اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می‌کنند، ولی شادمان باش. نیکی‌های درونت را فراموش می‌کنند، ولی نیکوکار باش. بهترین‌های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ‌گاه کافی نباشد. و در نهایت می‌بینی هر آنچه هست همواره میان «تو و خداوند» است نه میان تو و مردم.
بهار

حجم

۱۸۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

حجم

۱۸۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان