چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
iranshahi
«باید یک بار بهخاطر همهچیز گریه کرد، آنقدر که اشکها خشک شوند. باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همهچیز را از نو شروع کرد.»
iranshahi
آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی میگوید که میمانند، اما تابهحال دربارهٔ اندوه آنان که میروند فکر کردهای؟
iranshahi
در انتظار چیزی نبودم. کار میکردم. کار و کار و کار. کار برایم مثل استتار بود، زرهم بود، بهانهام بود. بهانهام برای زندگی نکردن. چون آنقدرها هم از زندگی خوشم نمیآمد. فکر میکردم برایش ساخته نشدهام. برای خودم مشکل درست میکردم، کوههایی برای بالا رفتن، بسیار مرتفع، پرشیب، و بعد آستینها را بالا میزدم. از آن کوههای خودساخته بالا میرفتم تا کوههای دیگری پیدا کنم. جاهطلب نبودم، از خلاقیت تهی بودم.
iranshahi
دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیشبینیهای هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست، اما همینگونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است.
iranshahi
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیدهاش میگیری، حتی وقتی نمیخواهیاش، از ناامیدیهای تو قویتر است، از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای کار اجباری برگشتند دوباره زادوولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههایشان را دیده بودند،
iranshahi