مدرنیسم با نظرات داروین، مارکس، فروید، و دیگران مبنی بر شکست امور مسلم پیشین زندگی، جامعه، مذهب، و فرهنگ بنا شده است. پس از قرن نوزدهم، حداقل در اروپا و آمریکا، ایستادن بر بنیانهای نامنسجم و ناسازگار تجارب گذشته سخت شده بود. درنتیجه، جنبشهای هنری پیشروی مدرنیستها نه تنها تکههایی از فرهنگ مدرنیست نبودند، بلکه خود واکنشی بودند به این ناسازگاری تجربه شده. این چهار نفر، که آنها را سازندگان تئاتر مدرن شناسایی کردیم، تأثیر این گسیختگی را درک کردند و البته واکنشهایی متفاوت نشان دادند. استانیسلاوسکی میخواست آن را ترمیم کند، میرهولد میخواست آن را فراتر از صحنه به درون مخاطب پیوند دهد، برشت میخواست با آن اهداف سیاسیاش را پیش ببرد، و آرتو میخواست با آن انسان را تطهیر کند. همین دیدگاه آنها بود که گسترهٔ تئاتر مدرنیست را تشکیل داد.
م.
روش استانیسلاوسکی و آرتو کار از درون به برون، اما روش میرهولد و برشت کار از برون به درون بود. در روش استانیسلاوسکی، درک احساسی بازیگر به تماشاگر صامت منتقل میشد، درحالیکه در روش آرتو، تجربهٔ جسمانی به یک اندازه بر بازیگر و تماشاگر حادث میشد. تئاتر میرهولد بر واقعیت سایه افکنده و حقایق شاعرانه و شکنندگی هستی را تأیید میکرد، درحالیکه تئاتر برشت واقعیت را به چالش میکشید و آن را مستدل و قابل تغییر میکرد. استانیسلاوسکی و برشت احساس و تفکر را سر آغاز تئاتر میدانستند، اما برای میرهولد و آرتو تئاتر در درجهٔ اول جسمانی بود. درنتیجهٔ عملکرد این چهار نفر واقعگرایی اجرا و خطی بودن نمایش به چالش کشیده شدند که همچنان مورد مباحثه هستند. آنها هرکدام به شیوهٔ خود این پرسش را مطرح کردند که حقیقت تئاتری چیست؟
م.