گوشی را برداشتم و رفتم نشستم کنارش تا اسم بچه انتخاب کنیم. اصرار داشت اسم پسرمان را بگذاریم ابوالفضل. گفتم: اسم دختر را تو انتخاب میکنی و اسم پسرمان را من.
دوست داشتم اسم پسرمان را بگذاریم محمدمتین. خندید و گفت: فکر کردی زرنگی؟ وقتی توی بیمارستان بستری هستی، این منم که میرم دنبال شناسنامه. من هم میگیرم ابوالفضل. اونوقت، تو چی کار میکنی؟
وقتی میدید شوخیاش را جدی میگیرم و ناراحت میشوم، میگفت: هر چی خدا صلاح بداند.
محمدمتین
گفت: اگه یه روز چیزی از من خواستین و نتونستم براتون تهیه کنم، چی؟
حرفم را به شوخی برگرداندم و گفتم: برا من فرقی نداره؛ اگه امروز نخری، فردا میخری!
خندید، و این بار هم خندهاش، قلبم را برد. دلم عجیب پیشش گیر کرده بود؛ نمیدانم علتش اصرارهای مکررش بود یا تیپ و قیافهاش به دلم نشسته بود.
𝓐𝓻𝔃𝓮𝓼𝓱𝓲💚
_ آخرش مال من شدی. میدونی چشمهات رو خیلی دوست دارم! همیشه تو خونه میگفتم یه دختری برام پیدا کنید چشمهاش درشت باشه. بابام هم سر به سرم میذاشت و میگفت اگه زیاد چشمهاش درشت باشه، گرد و خاک میره تو چشمش! چشم باید اندازه باشه؛ نه درشت. اما من آخرش تونستم یک سرندیپیتی برا خودم پیدا کنم.
Mahdizadeh