کرم جوری پایم را گرفته بود که میتوانستم توی دره بدوم. فریاد زدم: «کمک!» (این قسمتش خیلی وحشتناک است. به چیزی مربوط میشود که تو هیچ وقت ازش سر در نمیآوری.) فریاد زدم: «کمک!» (چرا ما نمیتوانیم توی سکوت رنج بکشیم؟) فریاد زدم: «کمک!» بعد پایم زخمی شد، افتادم، از روی سرخسها و تپههای جاندار تا پشت دریچهی فلزی بزرگ، کشیده شدم (این قسمت را میتوانم برایت بگویم) . گمان میکردم اگه دوباره دستگیره را بچسبم میتوانم خودم را نجات دهم. اما آن هم بسته بود. اوه، کل دره پر بود از چیزهای مختلف.
⚖️وکیل بعد از این⚖️